🅔︎🅟︎-16

476 147 104
                                    

سکوت بینشون فقط با صدای آتیش که به آرومی هیزم ها رو میسوزوند شکسته میشد.
نیم ساعتی از اون اتفاق گذشته بود. بعد از اینکه هردو بالاخره متوجه شدن علاوه بر خودشون دو تا بچه ی ترسیده هم اونجا هستند از توی بغل هم در اومدن و نگاهشون رو به اون بچه ها دادن و فقط با یک اشاره ی سوهو بچه ها بی درنگ به سمتش اومدن و وقتی سوهو اون هارو بغل کرد سهون هم دوباره بهشون پیوست و بچه ها و سوهو رو به آغوش کشید.

آفتاب رو به غروب میرفت. هوا سرد تر شده بود و باید فکری به حالشون میکرد.
سهون به سوهویی که کیونگ رو به آغوش کشیده بود و به شعله های گرم آتیش روبروش خیره شده بود نگاهی انداخت.
بازتاب رنگ سرخ و نارنجیِ آتیش روی صورت سوهو حال و هوای گرم بودن رو منتقل میکرد. شایدم گونه های سرخ و گُر گرفته ی سوهو از گرمای آتیش که خیلی بهش نزدیک بود باعث میشد فکر کنه سوهو الان گرم ترین چیز ممکن توی اونجاست و به طرز عجیبی به کیونگ کوچولوی خودش که توی اون گرمای بی نظیر فرو رفته حسادت میکرد. کاش اونم به همون اندازه کوچولو بود تا بتونه توی اون گرمای طبیعی و با محبت فرو بره و با خیال راحت چشماش رو ببنده.

اونجا فقط یک شبه جزیره بود و تا جایی که چشمش کار میکرد چند تا درخت و گیاه دیده بود. واقعا وضعیت مطلوبی نبود.
با صدای سوهو حواسش از افکار اینکه چیکار کنن و امشب رو چطور بدون امکانات سر کنن پرت شد.

-مثل اینکه کسی قرار نیست بیاد دنبالمون... الانم هوا داره رو به تاریکی میره و حتی بخوایم قایقی هم درست کنیم مقدور نیست...یعنی هست و میتونیم درست کنیم ولی استفاده ازش و رفتن توی آب اونم توی تاریکی بی ملاحظه است.

سهون سری تکون داد و گفت:

-اوهوم...واقعا موندم چیکار کنیم و چطور تا فردا اینجا و بدون امکانات سر کنیم.

سوهو همینجور که حواسش به کیونگ بود متوجه شد چشماش سنگین شده و سرش بی حس و خواب آلود به پایین افتاده. به آرومی کیونگ رو توی بغلش چرخوند و از حالت نشسته به حالت دراز کش توی بغلش اون رو تغییر داد و گذاشت تا سر کوچک و آروم گرفته ی کوچولوی تو بغلش روی ساعد دستش قرار بگیره. بعد از مطمئن شدن از اینکه کیونگ به آرومی به خوابش ادامه داد نگاهش رو به سهون داد و بالاخره گفت:

-پس امشب رو بهتره از کلبه کوچیکی که توی این شبه جزیره هست استفاده کنیم.

سهون با تعجب سوهو رو نگاه کرد و گفت:

-کدوم کلبه!؟و همینطور که سرش رو میچرخوند و نگاهش رو به اطراف میداد ادامه داد: اینجا که چیزی نیست.

-مطمئنی این جا چیزی نیست؟ یعنی تا انتهاش رو رفتی؟؟

-نه خب... یعنی وقت نشد که بخوام تا انتهای اینجا رو بگردم... حالا واقعا همچین چیزی اینجا هست؟؟

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیWhere stories live. Discover now