🅔︎🅟︎-29

489 166 257
                                    


سوهو فقط چند ساعت مرخصی گرفته بود و اون ها رو تنها گذاشته بود. اما با برگشتش و تاریکی که کل ویلا رو دربر گرفته بود خیلی جا خورد.
در حالی که باد شدیدی می وزید ابرهای تیره نور یه عصر آفتابی رو به یکباره ربوده بودن. سایه ی تاریک اون ابرهای بهم پیچیده روی ویلا و البته کل اون جزیره کمی مرموز و دلهره آور بنظر میومد. سوهو سرعتش رو بیشتر و قدم هاش رو به سمت ویلا برداشت.

سرش رو بالا تر گرفت تا ببینه چقدر دیگه از اون سربالایی خسته کننده باقی مونده اما با دیدن پسر هودی پوشی که بالای سقف شیرونی نشسته بود یک لحظه توقف کرد.
"ته... تهیونگ؟!"

با پاهای لرزون و استرس فراوانی که دستاش هم به لرزه وا می‌داشت به سمت بالا دوید.
تمام طی راه که در حال دویدن بود با تمام وجود و نیرو اسمش رو فریاد می‌زد تا جلوش رو بگیره.

حتی نفهمید چطور پله های مرمری و سُری که بیشتر اوقات پاهاش سر می‌خورد و چند بار بخاطر این پله ها سر سهون غر میزد که برای بچه ها خطرناکه رو با سرعت وصف ناپذیری طی کرد.

بالاخره با نفس زدن های بیشمارش که حتی بالا پایین رفتن قفسه ی سینه ش هم براش سخت کرده بود خودش رو به بالای پشت بوم رسوند.

-تهیونگاااا...

تهیونگ بدون اینکه برگرده و نگاش کنه با بی حوصله ترین حالت ممکن که مقداری تندخویی هم چاشنی لحنش بود صداش دراومد.

-میشه انقدر داد نزنی!

سوهو در حالی که سعی داشت از روی آجرهای لغزان و شیب دار سقف با کمک ستون های کوچولویی که روی سقف با فاصله ی یک متر یک متر از هم چیده شده بودن و فقط برای نما دادن به به سقف شیرونی بودن خودش رو به تهیونگی که کنار دودکش نشسته بود و هر آن احتمال افتادنش بود برسونه. همینطور که با دقت قدم به قدم جلو میرفت باد تندتر میشد و هوهوی باد ترسش رو بیشتر می‌کرد اما الان فقط و فقط نجات دادن تهیونگ براش ارجعیت داشت. پس بخاطر اینکه صداش به تهیونگ برسه فریاد زد:

-تو هنوز خیلی فرصت داری... نباید ناامیدی از هر چیزی باعث شه... تو به این راه اشتباه... حتی فکر کنی...

همونجور ستون های آجری به اصطلاح کم ارتفاعی که هم قد خودش بود رو سفت بغل گرفته بود؛ قدم بعدی رو به سختی برداشت و ادامه داد:

-نمیدونم چی شده... اما من مطمئنم... میتونیم باهم از پسش بربیایم پس کار اشتباهی انجام نده.

-نه هیچی درست نمیشههه... من رو به حال خودم بزار.

سوهو سرجاش توقف کرد و با استرس فراوان به تهیونگی که از سرجاش بلند شده بود و با بی پروایی فریاد می‌زد، نگاه کرد.

-من... من تکون نمی‌خورم... فقط... فقط تو آروم بشین همونجا.

-فقط برو و من رو به حال خودم بزار فقط همین.

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora