🅔︎🅟︎-28

560 144 93
                                    

با صدای پچ پچ هایی که توی راهرو بود؛ سوهو چشماش رو باز کرد. با دیدن ساعت 2:30 صبح چشماش رو چینی داد. به آرومی از کنار کیونگ عقب کشید و از تخت پایین اومد. به سمت در رفت و پشت در ایستاد.

-اصلا چرا اتاق من فرستادیش؟

-سهون انقدر بچه بازی درنیار نصفه شبی ببرمش کدوم هتل پنج ستاره ی این جزیره؟! یک شب فقط اینجا می مونه تا فردا که خودم میرم کلید ویلاش رو از شرکت میگیرم...قرار نیست از اتاقت بخوره که...یه امشب رو تو اتاقت نخوابی نمیمیری!

-من میگم دوست ندارم کسی از تختم استفاده کنه چرا متوجه نمیشی!

-اینکه پروژه ی چند میلیاردی ما به امشب و نوع برخوردمون با ایشون بستگی داره رو چرا تو متوجه نمیشی؟!

-چیکار میکنی؟دستم رو چرا می‌کشی؟؟

-بیا برو رو تخت من بخواب منم اصلا امشب کف خواب میشم اینجوری راضی میشی؟

-منظورت تخت جونمیونه که توی غاصب ازش گرفتی دیگه؟

-زندگی ما رو ببینا بعد عمری زندگی با عزت حالا شدم غاصب تخت عزیز دوردونه ی شما! انگار من خیلی خوشم میاد از این وضعیت بی خانمان طوری.

با صدای باز شدن درِ انتهای سالن یا همون در اتاق سهون هردوشون برگشتن.

-آقایون مشکلی هست؟

چانیول با لبخند سعی کرد قضیه رو جمعش کن و با خنده گفت:

-نه مشکلی نیست...شما چطور؟ مشکلی هست؟؟احیانا چیزی کم ندارید؟؟؟

-نه فقط صدای پچ پچ میومد که تمرکزم رو بهم میزد.

-اوه ببخشید...سهونه دیگه برای یه سری کارا ازم مشورت میگرفت. بهش گفتم که فعلا بهتره بریم استراحت کنیم و اینکارارو بزاره برای فردا و تو شرکت...اما خب کل حواسش شده این پروژه و زمان و مکانم یادش رفته.
با لبخند تصنعی به سهونی که با بهت نگاهش میکرد ادامه داد:
مگه نه سهون؟

سهون چیزی نگفت و چانیول با لبخند دیگه ای رو کرد به دختر و گفت:

-بازم ببخشید بابت سر و صدا...میتونید با خیال راحت به کارتون برسید.

دختر سری تکون داد اما هنوزم با شک و تردید به چانیول و سهون نگاه میکرد که چانیول سهون رو به طرف اتاق کیونگ هل داد و گفت:

-سهون شی هم الان میره بخوابه.

سوهو که تمام این مدت از توی سوراخ کلید در داشت نمایشی که چانیول راه انداخته بود رو نگاه میکرد با دیدن اینکه چانیول سهون رو به طرف اتاق اونا داره هل میده سریع خودش رو به تخت کیونگ رسوند و سر جای قبلیش خودش رو بخواب زد.

سهون در حالی که به زور توسط چانیول توی اتاق فرستاده میشد دست چانیول که بین در مونده بود رو گرفت و با صدای حرصی اما خیلی آرومی گفت:

𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفیWhere stories live. Discover now