از روزی که چانیول با ناراحتی وسایل هاش رو براش اوورده بود دو روز میگذشت.
شب های سوهو مدام با حرفای اون شب از دعواهاشون بگیر تا آخرین لحظه و اون بوسه ی تلخ سپری میشد و روز هاش با ذره ذره ی خاطرات قشنگ و بامزه ای که توی اون ویلا مثل یک خانواده ی گرم کنار بچه ها و سهون گذرونده بود روی صفحه ی سفید مغزش ترسیم میشد و بعد از چند ثانیه با لبخند تلخ و قطره اشکی اون صفحه ی پر خاطرات چروک میشد و به گوشه ای از مغزش پرت میشد.
همینجور صفحات سفید میومدن و نقش میبستن و چروکیده میشدن و با قطره اشکی همراهی میشدن. این روند پی در پی توی اون کانکست آهنی طی این دو روز تکرار میشد و سوهو هیچ ایده ای از اینکه بخاد به بیرون بره، نداشت.تا به الان بکهیون همراه نامجون چند بار بهش سر زده بودن اما اون فقط سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت و حتی در رو هم باز نمیکرد. حداقل کبودی لبش این اجازه رو نمیداد که بخاد باهاشون روبرو بشه و فقط با گفتن تک کلمهی "خوبم" خیالشون رو راحت میکرد که زنده ست.
دیگه بس بود زیادی جدی گرفتن احساسات حداقل برای اون بس بود. حس حماقت کلافه ش کرده بود که اون شب فکر میکرد سهون بهش فرصت دوباره ای میده تا حداقل دلیل اصلیش رو بگه و بهش بفهمونه چرا اینکار ها رو میکنه.
اون فقط بخاطر مردم دست به اینکارها میزد مگه نه اینکه سهون میگفت بخاطر آسایش مردم داره اینکار رو میکنه؟!
اونم میخاست تا بهش بفهمونه که این مردم هستن که این زندگی اجباری رو نمیخان. اونا نمیتونن از زندگی بومیشون دست بکشن. آجوشی ها و آجوماهایی که تمام زندگیشون رو روی مزرعه هاشون گذاشته بودن مطمئنا نمیخان توی یه چند متری لوکس به زندگیشون ادامه بدن اونا آزادي خودشون رو میخاستن.
اگر قرار بود زندگی لوکس رو انتخاب کنن میتونستن به شهرهای بزرگ مهاجرت کنن یا حتی پیش فرزندانشون در کلانشهر ها زندگی کنن اما اونا به این جزیره پیوند خورده بودن.در همين حد که چند جایگاه تفریحی و محل اقامت توی جزیره درست شده بود، براشون کافی بود.
دیگه بیشتر از این نمیخاستن ذره ذره ی جزیره شون رو ازشون بگیرن و از طبیعتش کم کنن.
همون چند محل اقامتی که سوهو توی گذشته بارها بخاطر ساخته شدنش از مردم به طور غیرمستقیم نیش و کنایه شنیده بود؛ نه نسبت به خود شخص خودش بلکه پدری که تمام فکر و ذکرش ساختمان سازی شده بود و نه تنها مردمش رو بلکه حتی خانواده ش رو از یاد برده بود، برای جونمیون کافی بود.از روزهایی که بچه های مدرسه مدام اون و برادر کوچولوش رو بچه ی خیانتکارِ پول پرست خطاب میکردن تا زمانی که پدرش بعد از چند ماه سر و کله ش پیدا میشد؛ شاهد بحث های پدر و مادرش بودن و اون فقط بکهیون رو در آغوش میکشید و گوشاش رو میبست و براش به آرومی آهنگ میخوند تا صدای جروبحث ها لابلای صداش گم بشن خیلی گذشته بود.
YOU ARE READING
𝑹𝒂𝒏𝒅𝒐𝒎 𝑵𝒖𝒓𝒔𝒆༄پرستار تصادفی
FanfictionĈ̬ô̬m̬̂p̬̂l̬̂ê̬t̬̂ê̬d̬̂ ❊ کامل شده ✷هونهو↫ همه میدونن که کیم سوهو به عنوان رهبرمقاومت های مردمی تا بحال اجازه نداده هیچ ساختمان ساز سئولی به طبیعت جزیره با ارزششون دست بزنه تا اینکه سر و کله ی اوه سهون پدر 30 ساله ای که سرپرست دوتا برادرزاده خرد...