چشمای تهیونگ گشاد شدند و لبخند مصنوعی زد. جونگ کوک پوزخندی زد و نگاهشو به یونگی که با جدیت چیزی بهش می گفت دوخت.
کمی بعد غذا ها سرو شدند و علاوه بر صدای صحبت ها، صدای قاشق و چنگال ها شنیده می شد. پروفسور کیم با نامجون که مهندس برق بود و حسابی توی ساخت وسایل برقی و مکانیکی نسل جدید معروف بود راجب ماشین درمان جدیدش صحبت کرد و گریس و چون هی، مادر جونگ کوک، راجب این که پسراشون از کجا هم رو می شناسن و پروژه کاری مشترک گریس با شوهرش.
تهیونگ با بیول مشغول بود و هر از گاهی قهقهه می زد که نگاه جونگ کوک رو به خودش می کشید. بعد از تموم شدن شام، پروفسور کیم گلوشو صاف کرد و درحالی که گارسون ها دسر رو سرو می کردند گفت:
- ملاقات امشب خیلی خوب شد... کمی قبل از عروسی باهم آشنایی پیدا
کردیم.یونگی لبخند خشکی زد:
- همین طوره. بازم برای غیبت پدرمون عذرخواهی می کنم، یه خرده کله شقه. و از پرواز های طولانی هم خوشش نمیاد.
- بله متوجهم.
گریس لبخندی زد و نگاهشو روی نامجون و یونگی گردوند:
- خب پس شما هردوتون مجردین؟ معمولا توی خانواده ها اولین نفر برادر کوچیکه ازدواج نمی کنه.
یونگی موهای یخی رنگشو با دست عقب داد و درحالی که لیوان مشروبش رو توی دستش می چرخوند پوزخندی زد:
- بله خب جونگ کوک توی همه چیز از ما پیشی گرفته. البته رسم خانواده همیشه این بوده که رئیس خانواده اول ازدواج کنه و اون جونگ کوکه.
نامجون که لحن سنگین یونگی رو شنید لبخند دندون نمایی زد و برای سبک کردن جو گفت:
- البته منم نامزد کردم... ولی خب جونگ کوک تصمیم گرفت اول ازدواج کنه.
چون هی اخطارگونه به پسرای سرکشش و جونگ کوک که با پوزخند و نگاه عصبی بهشون نگاه می کرد چشم دوخت و گفت:
- که ما تصمیمشو خیلی هم حمایت می کنیم.
یونگی لیوانشو به دهانش نزدیک کرد و نیش دار گفت:
- قطعاً !
تهیونگ با ابرویی بالا رفته بهشون نگاه می کرد. چه خانواده عجیبی... و اون هم به زودی قرار بود جزوشون باشه. احتمالا تنها عضوی که دوست داشت بیول بود و اون هم احتمالاً وقتی بزرگ می شد راه داییاش رو پیش می گرفت.
مهمونی بعد از سه ساعت طولانی بالاخره تموم شد و هردو خانواده باهم از رستوران خارج شدند. این که جونگ کوک همیشه یه ارتش آدم برای محافظت از خودش داشت باعث نگرانی تهیونگ می شد. مگه کارش واقعا چقدر خطرناک بود که اینقدر احتیاط می کرد؟ و آیا تهیونگ هم با ازدواج با اون داشت خودشو توی خطر می انداخت؟
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐫 | KOOKV
Fanfiction[Completed] "خیره به چشمای تخس تهیونگ که با اون خط چشم گربه ای انگار داشتند براش چاقوکشی می کردند عصبی لب زد: - این ازدواج اندازه مدارک مالکیتی که ازت دارم واقعیه کوچولو... اینچ به اینچت مال منه! سرشو نزدیک تر برد و درحالی که لب هاش موقع حرف زدن تق...