با رفتن تصویر، با حرص تلفنو به دیوار کوبوند و به سمت الیو که با دو داشت از انتهای راهرو می اومد رفت:
- تونستین ردیابیش کنین؟
الیو نفس عمیقی کشید و سر تکون داد:
- طول کشید تا بتونن... فقط فهمیدن توی اوستیان، آدرس دقیقو نگرفتن...
جونگ کوک زیرلب فحشی داد و رو به یونگی با عصبانیت و نگرانی لب زد:
- خونریزی داشت، زیاد دووم نمیاره... اون درویش لعنتی چیکار کرد؟
یونگی دستی پشت گردنش کشید و لباشو محکم به هم فشرد:
- چند ساعت گذشته، الانا دیگه باید خبرش برسه...
جونگ کوک به سمت ماسیمو چرخید و درحالی که از دور نگاهش می کرد غرید:
- اگه تا ده دقیقه دیگه خبرش نرسه، هرجوری شده باید اون آدرسو از زیر زبون کثیفش بیرون بکشیم، شنیدی؟
- می خوای یه جنگ شروع کنی؟ توی حیاط پشتی شون؟ محض رضای فاک، اینجا ایتالیاست!
- اگه لازم باشه، آره!
:::::::
اسلحه توی دست تهیونگ می لرزید. دو بار با جیمین توی تمرین های تیراندازیش شرکت کرده بود و یه ایده کلی از اسلحه و چطور شلیک کردنش داشت، ولی توی عمرش حتی به هدف های تمرینی یا بطری هم شلیک نکرده بود.
باک جان لی که به نظر می رسید داره از این هیجان جدید لذت هم می بره روی صندلی کنار میز نشسته بود و پا روی پا انداخت:
- دستات دارن می لرزن... عرق کردی... کم کم چشماتم سیاهی می رن. خیلی نمونده تا وارد شوک بشی و سکته کنی... متوجهی نه؟
البته که متوجه بود، چون سیاهی رفتن چشماش خیلی وقته شروع شده بود. به سختی آب دهانشو که داشت خشک و خشک تر می شد رو قورت داد و لب زد:
- دهنتو ببند...
- بیخیال تهیونگ. ببین چی بهت می گم، بیا یه معامله می کنیم... الان اسلحه ات رو بنداز و من قول میدم بدون درد بکشمت و بعد تیکه تیکه هاتو برای جونگ کوک بفرستم هوم؟
تهیونگ با تصورشم لرزید. اون نمی خواست بمیره... مگه هنوز چند سالش بود؟ برادرش... مادرش... پدرش... آقای جئون، چون هی... بیول... جیمین... و جونگ کوک... چه بلایی سر این ها می اومد؟ اون حتی نتونسته بود ازشون خداحافظی کنه! نه، قطعا نمی خواست الان بمیره و عزیزانشو رها کنه!
سعی کرد محکم بایسته و سر تکون داد:- مم..ممنون... لازم نکرده! جونگ کوک داره میاد... و اون موقع کسی که به معامله نیاز داره تویی!
باک جان لی خندید و آهی کشید:
- اوه ارباب جوان بیچاره... منو یاد جی نا میندازی. اونم همیشه می گفت که جونگ کوک نجاتش می ده و میاد دنبالش...
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐫 | KOOKV
Fanfiction[Completed] "خیره به چشمای تخس تهیونگ که با اون خط چشم گربه ای انگار داشتند براش چاقوکشی می کردند عصبی لب زد: - این ازدواج اندازه مدارک مالکیتی که ازت دارم واقعیه کوچولو... اینچ به اینچت مال منه! سرشو نزدیک تر برد و درحالی که لب هاش موقع حرف زدن تق...