Part 48[The End]

25.7K 2.7K 1.6K
                                    

جونگ کوک پوزخندی زد و در یک حرکت غافلگیرانه و سریع اسلحه یکی از بادیگارد ها رو از زیر کمرش بیرون کشید و درحالی که مستقیم به سمت باک جان لی نشونه گرفته بود عقب حرکت کرد و به سمت برادرش رفت. در همون حال با حرص غرید:

- اینجا نیومدم تا بازی های مریضانه ات رو بازی کنم عوضی، پس می تونی دهن کثیفتو ببندی.

از توی جببش چاقوی جیبی رو در آورد و به سمت تهیونگ یکه خورده انداخت و خشک گفت:

- اول هیونا رو باز کن.

اینو گفت چون فکر می کرد چیزیه که نامجون می خواد و بخواد اینکه اسلحه رو مدام بین بادیگارد ها تغییر جهت می داد تا کسی نزدیک نشه نتونست تکون خوردن ها و هشدار دادن های نامجون رو ببینه.

تهیونگ با عجله خم شد و طناب محکم دور دست هیونا رو باز کرد و خواست بچرخه تا چسبو از روی دهانش برداره ولی چیزی که قطعا انتظار نداشت این بود که دختر جوون محکم با آرنج توی فکش بکوبه و قبل از این که بفهمه تفنگی که از قبل زیر صندلی چسبونده بود رو بیرون بکشه و به سمت جونگ کوک شلیک‌ کنه.

یکی از تیر ها به سینه و دیگری توی شکم جونگ کوک خورد و همراه با فریاد تهیونگ و غرش نامجون از پشت چسب، تن بی جون جونگ کوک نقش زمین شد...

تهیونگ که نمی تونست باور کنه چه اتفاقی افتاده با دهانی باز به سمت مردش هجوم برد و با قطرات اشکی که همین الانشم از گونه اش می ریختند تند تند صداش کرد:

- کوکی؟ نه...نه...توروخدا جوابمو بده کوکی...

ولی جونگ کوک بی حرکت روی زمین افتاده بود و خونی که تنشو رنگین کرده بود وحشت رو به تن تهیونگ تزریق می کرد‌. با چشمایی خونین به سمت هیونا که حالا کنار باک جان لی نشسته بود و خونسرد نگاهش می کرد فریاد  زد:

- چطور... چطور تونستی اینکارو کنی؟ ما یه خانواده بودیم!

هیونا پوزخندی زد:

- اشتباه نکن ته ته، شما هیچ وقت خانواده من نبودین.

تهیونگ درحالی که با بغض به تن بی حرکت جونگ کوک‌ نگاه می کرد با دستایی لرزون سرشو بلند کرد و توی آغوش کشیدش:

- کوکی... توروخدا چشماتو باز کن...

حس می کرد داره سکته می کنه، هیچ راه دیگه ای برای وجود این همه درد توی سینه اش وجود نداشت. ولی جونگ کوک هنوزم سنگین و بی حرکت بود و این باعث ناله زجه مانند تهیونگ شد:

- چرا... چطور؟

رو به هیونا پرسید ولی به جای اون، باک جان لی درحالی که یه دستشو دور شونه باریک هیونا می انداخت نیشخندی زد و گفت:

- نانا دختر منه... بهتر بگم، فرزندخوانده ام.

تهیونگ اون قدر شوکه بود که برای لحظه ای گریه اش متوقف شد و فقط مات به هیونا نگاه می کرد. یعنی تمام این مدت... اون... اون یه جاسوس بوده؟ برای خبرچینی توی خانواده با نامجون نامزد کرده بود؟ و اون لعنتی هر روز با این قصد سر سفره اشون می نشست؟
جونگ کوک اونو جزو خانواده خطاب کرده بود! اون هرزه رو!

𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐫 | KOOKVWhere stories live. Discover now