Part 41

17.2K 2K 624
                                    

::::::::
جیمین با خودش فکر کرد چقدر ندیدن وحشتناکه. چطور افراد نابینا می تونستند این تاریکی مطلق رو تحمل کنن؟ در اون لحظه فقط می خواست اون باند لعنتی رو از دور چشمش باز کنه و حتی اگه باعث درد چشمش می شد هم حداقل کمی نور ببینه.

درحالی که روی تخت دراز کشیده بود و به یه دستش سرم وصل بود، یونگی دست دیگه اش رو محکم نگه داشته و سکوت کرده بود.
با این که نمی تونست ببینتش هم می تونست مودش رو تشخیص بده و آروم دستشو فشرد:

- بیب؟ مشکل چیه؟

یونگی از اینکه جیمین با چشمای بسته هم می دیدش تعجب نکرد. بعضی شبا وقتی کنار هم می خوابیدن و اون نیمه شب بخاطر مشغله های فکریش بی خواب و عصبی می شد هم جیمین با چشمای بسته و نیمه خواب به سمتش می چرخید و ازش می پرسید مشکل چیه. انگار که حس می کرد قلب مرد کنارش در آرامش نیست.
یونگی نفسشو سنگین رها کرد:

- اگه اون چند میلی لیتر بیشتر توی نوشیدنیت می ریخت... اگه تو...

- هی. چرا خودتو با فکر کردن به این آزار می دی؟ حالا که نشد. منم تا فردا خوب می شم.

وقتی جوابی از سمتش دریافت نکرد، با فکری که به ذهنش رسید خودشو روی تخت یک نفره جا به جا کرد و گفت:

- بیا اینجا.

یونگی اخمی کرد:

- کجا؟ انقدر وول نخور بچه الان سرمت خراب می شه.

جیمین لب پایینشو بیرون داد و غر زد:

- بیا پیشم... من بغل لازم دارم. مگه نمی بینی حالم بده؟

یونگی نیشخندی زد و بلند شد تا کنار جیمین دراز بکشه. خودشو روی تخت بالا کشید و با احتیاط سر جیمین و قسمتی از بدنشو روی خودش انداخت تا اون راحت دراز بکشه و سوزن سرمش از دستش خارج نشه.

- خوب شد؟

- پرفکت.

جیمین مثل یه پاپی برای این که حس گرما و امنیت بیشتری بگیره آروم گونه اشو به شونه یونگی کشید و درحالی که سعی می کرد بیشتر خودشو توی آغوشش فرو کنه زمزمه وار پرسید:

- تهیونگ و جونگ کوک چی شدن؟

یونگی آروم سر تکون داد:

- باورت نمی شه. تهیونگ درواقع داشته کل این فراموشیو وانمود می کرده... امروز یه دعوای بزرگ داشتن.

جیمین هومی گفت و متفکرانه لب زد:

- حدس می زدم.

- چطور؟
- باورت بشه یا نه، اون به بچی قدیم نبود. درواقع... فکر کنم بیشتر قلب شکسته به نظر می رسید.

یونگی چیزی نگفت و جیمین آهی کشید:

- همو دوست دارن... امیدوارم بتونن باهم‌ کنار بیان.

𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐫 | KOOKVOù les histoires vivent. Découvrez maintenant