زیر نفسش فحشی داد و چرخید و روی تخت نیم خیز شد:
- مشکل فاکیت چیه...
جونگ کوک نیشخند عصبی زد و کت بلند مشکیشو از تنش درآورد و روی کاناپه گوشه اتاق انداخت. درحالی که دکمه های پیراهنش رو باز می کرد با حرص گفت:
- فکر می کنم یه اشتباه کردم... به اندازه کافی باهات واضح حرف نزدم.
تهیونگ سعی کرد از روی تخت بلند شه ولی جونگ کوک به سمت تخت اومد و درحالی که روش خیمه می زد هردو مچ تهیونگ رو توی یه دستش گرفت و بالای تخت محکم قفل کرد:
- حالا خوب گوش بده، چون فقط یه بار میگم. و خدا بهم کمک کنه، برای بار دوم یه طور دیگه باهات برخورد می کنم...
بعد با دست آزادش محکم چونه تهیونگ رو گرفت و با تهدید توی نگاهش لب زد:
- یه سری قوانین داریم از این به بعد انجل. اگه می خوای سالم بمونی، سرتو توی کار خودت نگه می داری... خدا اون روزیو نیاره که دوباره ببینم داری اون بینی خوشگلتو توی کارام فرو می کنی و توی چیزایی که بهت ربطی نداره دخالت می کنی!
با نشنیدن حرفی از تهیونگ و دیدن نگاه تخسش دستشو بالا تر برد و درحالی که با فشار انگشتاش درحال شکستن استخوان های گونه تهیونگ بود غرید:
- نشنیدم... متوجه شدی؟
تهیونگ نالید:
- اههه... فاک فهمیدم... ولم کن...
- خوبه. و یه چیز دیگه...
سرشو کنار گوش تهیونگ برد و با جدیت تمام زمزمه کرد:
- هیچ وقت... هیچ وقت به من دروغ نگو. من آدم خشنی نیستم ولی...
با تاکید ادامه داد:
- اگه بهم دروغ می گی، باهات یه کاری می کنم که تا آخر عمر یادت نره.
تهیونگ درحالی که با تمام توان داشت تلاش می کرد از زیر جونگ کوک خودشو بیرون بکشه لب زد:
- آدم خشنی نیستی؟ جداً؟ پس الان روم چیکار می کنی؟
جونگ کوک فشار انگشتاش روی چونه تهیونگ رو کم کرد و پوزخند طعنه آمیزی زد:
- اوه عزیزم، این که ربطی به خشن بودن نداره... فقط می خوام به جایی که قراره از این به بعد باشی عادت بدم.
تهیونگ می تونست داغ شدن صورتش رو حس کنه و این به معنی سرخ شدن بود که برای آدمی مثل تهیونگ که سعی داشت ثابت کنه خیلی پرروتر از این حرف هاست یک باخت کامل بود. یکی از پاهاشو بالا آورد و آروی توی شکم جونگ کوک کوبید:
- آره، توی خوابت منحرف.
جونگ کوک نچ نچی کرد و با زانو هاش رون های پر تهیونگ رو به هم قفل کرد تا نتونه دوباره بهش لگد بزنه و چونه اش رو با حرص توی نگاهش نوازش کرد:
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐫𝐨𝐤𝐞𝐫 | KOOKV
Fanfiction[Completed] "خیره به چشمای تخس تهیونگ که با اون خط چشم گربه ای انگار داشتند براش چاقوکشی می کردند عصبی لب زد: - این ازدواج اندازه مدارک مالکیتی که ازت دارم واقعیه کوچولو... اینچ به اینچت مال منه! سرشو نزدیک تر برد و درحالی که لب هاش موقع حرف زدن تق...