"رز؟"جیسون از اونطرف خط گفت."چه خوب که زنگ زدی."
"م—میشه همدیگرو ببینیم؟" من گفتم قلبم تند تند می زد.
"ببینمت؟"اون مکس کرد."کجا؟"
"اه..." من اطرافو نگاه کردم." یه کافی شاپ سر کوچه ی 18 و 74هست."
"باشه."
من قطع کردم و رفتم سمت کافی شاپ. بیرون کافی شاپ روی یک صندلی نشستم. باورم نمیشه دارم این کارو می کنم. جیسون دلیل اصلیه – یا تنها دلیل – که من نیویورک رو ترک کردم. و حالا من اینجام ،منتظرم که بیاد و منو تو این کافی شاپ لعنتی ببینه.
فکرم رفت پیش هری. باور می کنید یا نه خیلی دوست دارم وقتی برگشتم پرتلند ببینمش.
اون دوستی بود که واقعا بهش نیاز داشتم.ولی همیشه یه قسمت اعصاب خردکنی از من هست که می خواد بیشتر از هری بدونه. اون خیلی راز داره.من می دونم ، هروقت که چیز جدیدی ازش می فهمم ، انگار کلی چیز دیگه ای هم هست که نمیدونم. اون شبیه ماه—قسمتی از اون همیشه مخفیه.
یهو مبایلم زنگ زد.من سریع برش داشتم.
"سلام؟"
"هی، دوباره بسته هات توی قسمت منه.من دفعه ی اخری چی راجع این موضوع گفتم؟"
صدای هری از استرسم کم کرد و من خندیدم." ببخشید."من گفتم."فقط بزارش بیرون اپارتمانم،خودم برمی دارمشون وقتی برگشتم."
"بسیار خب."
"هری؟"من گفتم.
"هممم؟"
"تو...تو به من باور داری؟"
"منظورت چیه؟"
من اب دهنمو قورت دادم."می خوام یه کاری انجام بدم...یه کار بزرگ.تو فکر می کنی من بتونم این کارو انجام بدم؟"
هری برای یه مدت ساکت بود."البته که می تونی انجام بدی."
حرفاش بهم یه نیرویی داد.این که ازم نپرسید چه کاری قراره انجام بدم—سوال نپرسید—حس علاقه ی من و نسبت به اون بیشتر کرد.
"این دقیقا همون چیزی که می خواستم بشنوم،" من گفتم.هنوز قلبم تند تند می زنه."ممنون هری."
"قابلی نداشت،رزی." می تونم بگم لبخند زد.
"من باید برم.بابت بسته ها متاسفم."من لبخند زدم.
"بهتره متاسف باشی. یه مشت مجله ای داری که من تا حالا درباره ی نصفشون هم نشنیدم."
"خدافظ هری."
"خدافط رز."
من قطع کردمو اه کشیدم. استرسم یه کم با صدای هری کم شد.من به پایین نگاه کردم.
"رز نایت."
من بالا رو نگاه کردم. و وقتی دیدم جیسونه به خودم پیچیدم. اون لبخند زد. استرس قبلیم برگشت.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.