Chapter 76 (part 2)

2.9K 323 23
                                    

"متاسفم." هری گفت." باید روزی که از بیمارستان مرخص شدم بهت زنگ می زدم و بهت می گفتم که حالم خوبه. ولی باید تو رو در امنیت نگه دارم."

"فهمیدم." من گفتم در حالی که سرم رو تکون می دادم و اشکام می ریخت." درک میکنم ، می فهمم که ذهنت درگیرت کرده بوده ، و خیلی فکر می کردی. ولی فکر نمی کنی بعد از همه ی اینا نوبت منه که مراقبت باشم؟"

"از چی؟"

"از خودت."

هری پایین رو نگاه کرد ، دیدم که تو چشماش اشک جمع شد." تو درست میگی." اون گفت صداش محکم و بدون هیچ لرزشی بود."تو درست میگی."

سرم رو تکون دادم." تو هیچ نظری نداری." من گفتم و اشکام رو گونه هام سر خورد." درباره ی این که من چه عذابی رو تحمل کردم وقتی فکر می کردم تو مردی."

هری اب دهنش رو قورت داد و به من نگاه کرد.

"من هم کابوس میدیدم. کابوس های وحشتناک. و همیشه همشون یه شکل بودن. هر دفعه ما جاهای مختلفی بودیم و از همه چیز راضی بودیم ، یهو از یه جا یه تیر بهت می خورد و من دقیقا همون صحنه ای رو می دیدم که اون شب وقتی تو تیر خوردی دیدم."اب دهنم رو قورت دادم و اشکام رو پاک کردم." و می خواستم برگردم پرتلند تا ببینم تو وقعا مردی ولی نمی تونستم ، هنوز تو شوک بودم. به خاطر اتفاقی که افتاده بود تو شوک بودم و میدونستم اگر زنده موندی ازم می خواستی که به قولمعمل کنم. می دونم فقط یه قول احمقانه بود. همشون قول های احمقانه اند. منظورم اینه چرا یه همچین قول هایی به هم می دیم وقتی که الان پیش هم نشستیم و اونا رو میشکنیم؟"

"شاید برای این ساخته شدن که شکسته بشن."

"پس چرا ما این قدر طولش دادیم؟"

"کاش می دونستم."

یه نفس عمیق کشیدم. بعد از اینکه داستان هری رو هم شنیدم حالم بهتره.

متوجه فاصله ی نزدیک بین خودم و هری شدم. اتاق کوچیک پر بود از بوی ادکلن هری و بوی نعنا. داشتم برای این که دوباره این بو رو احساس کنم می مردم. ولی کنار هری نشستم انگارکه با هم غریبه ایم.

چند ماه پیش فکر می کردم اگر هری رو ببینم محکم بغلش می کردم و مینداختمش زمین اگر می فهمیدم که زندس. ولی الان که می دونم زندس ، احساسات مختلفی دارم که حتی نمیدونم چطوری تکون بخورم. میدونم دیگه اون رزی نیستم که از پیش هری منو بردن تو روز بیستم دسامبر ، ولی یه چیزی هنوز تغییر نکرده اون هم عشقی که من به هری دارم.

بهش نزدیک تر شدم و دستم رو دورش حلقه کردم ، سرم رو گذاشتم رو سینش. اون هم بلافاصه جواب داد و دستش رو دورم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک تر کرد. صدای قلبش رو میشنیدم که تو سینش می زد و خیلی از این بابت خوش حالم.چونش رو گذاشت بالای سرم رو من چشمام رو بستم.

"من تولدت رو از دست دادم." من گفتم." درموردش فکر کردم ، روز اول فبریه. میدونستم تولدته و این عذابم میداد. به این فکر می کردم که با هم برای شام می رفتیم بیرون یا هرچی .بعد من سعی میکردم تا کیک درست کنم ولی در مقابل کیک تو خیلی افتضاح می بود. و برات کادوی مسخره ای میگرفتم که تو خیلی خوشت می اومد ، مثل اون موقع که تو برام خودکار گرفتی. و من روی کیکت بیست و پنج تا شمع می ذاشتم تا اذیتت کنم و بهت بگم که داری پیر می شی و فقط پنج سال تا سی سالگیت مونده بعد تو هم منو اذیت می کردی و میگفتی فقط شش سال تا سی سالگی من مونده و در اخر دو تامون می خندیدم." یه نفس عمیق کشیدم.

هری اروم انگشتاش رو لای موهام کشید.

"من کریسمس با تو رو از دست دادم."هری اروم گفت." و سال نو رو. به این فکر می کردم که قرار بود با تو به نیویورک برم تا با خانوادت اشنا بشم و تو منو این طرف و اون طرف شهرمی بردی مثل یه زوج توریست. اون جا پر از برف بوده و من کلی غر می زدم. و روز ولنتاین. من می بردمت به باغ وحش یا چه جای مسخره ی دیگه. نمی دونم. من همیشه تو رمانتیک بودن افتضاح بودم."

" تو توی رمانتیک بودن افتضاح نیستی."من گفتم و هنوز بهش تکیه داده بودم." من تو رمانتیک بودن افتضاح ام."

"فکر کنم دوتامون تو رمانتیک بودن افتضاحیم."

"شاید."

هری خندید و صدای خندش توی اتاق کوچیک پیچید.

"و می دونی چیه؟" هری گفت." تولدم اون قدرام که فکر می کنی عالی نبود."

"مطمئنم بوده. جما حتما یه کاری انجام داده."

"اره ولی نصف کاری هم نبود که تو برام انجام می دادی."

"خواهش می کنم. تو تموم اون کارا رو برای تولد من انجام دادی و تو روز تولد تو من فکر می کردم تو مردی."

"همیشه سال بعدی هم وجود داره."

"ولی ما هیچوقت امسال رو پس نمی گیریم."

اون از من جدا شد و تو چشمام نگاه کرد." فکر کنماین چیزیه که باید بهش عادت کنیم.رزالی."


Hidden( translated to persian )Where stories live. Discover now