Epilogue(part 1)

3.4K 310 81
                                    

ممنون از SabaVaghei @برای رسوندن عکسای قسمت اخر. D:

روز فوق العاده ای.

پرتو های نور خورشید ابر های نرم و ابر مانند رو سوراخ می کردن و هوا گرمه. در حالی که سرشار از استرس و هیجانم کنار پدرم وایسادم و منتظرم تا مراسم شروع بشه.

ویولن ها شروع کردن به زدن و من به ویولت ، الیزابت ، جما و پری که راه رو باریک می گذشتن نگاه کردم. لباساشون صورتی کمرنگ و گل های تو دستشون هم بنفش کمرنگ. من مادرم با تعدادی از دوستام رو دیدم تو ردیف های مختلف نشسته بودن به همراه همکارام.

نمی تونم اونو از اینجا ببینم ، ولی می دونم اونجاست و منتظر منه. من لبخند زدم و پدرم بهم نگاه کردم و از تو چشماش دیدم که داره بهم افتخار می کنه.

"اماده ای؟" اون پرسید و دستم رو گرفت.

من سر رو تکون دادم و لبخند زدم." مثل همیشه امادم."

ویولن ها شروع به زدن اهنگ دیگه ای کردن و من و پدرم ابتدای راه باریک ایستادیم. همه برای ما ایستادن در حالی که ما از کنارشون رد می شدیم .گلبرگ های رز جایی که ما ازش عبور می کردیم پخش شده بود.

لبخند رو روی صورت همه می دیدم، مال مادرم از همه بزرگ تر بود. به چند تا از بهترین مرد ها تو کت شلوار مشکیشون نگاه کردم ، نایل ، اد ، زین ، لیام و لویی که دستاشون رو جلوشون قلاب کرده بودم و با افتخار نگاه می کردن. همشون لبخند می زدن و برام سر تکون می دادن ، من پدرم وقتی که به محراب رسیدیم وایسادیم.

چشمام رفت سمت هری.

اون شبیه یه فرشته شده بود. لبای صورتیش لبخند زده بودن در حالی که به من نگاه میکرد دستش رو اورد جلو. به پدرم نگاه کردم که خم شد و لپمو بوسید بعد سرش رو برای هری تکون داد.

"مراقبش باش." پدرم اروم به هری گفت.

"همیشه."

پدرم سرش رو برای هری تکون داد و اروم زد پشتش و رفت و کنار مادرم نشست.

دست هری رو گرفتم و روبه روش ایستادم. قلبم تند تند می زد. اون یه کروات مشکی زده بود می دونه که من اینطوری دوست دارم.

"می تونید بنشینید." کشیش گفت و همه نشستن.

اون قدر استرس و هیجان داشتم که نمی تونستم به چیزی که کشیش میگه توجه کنم. نمی تونستم به جای دیگه ای به جز چشمای هری نگاه کنم. اون بهم لبخند زد و چال های رو گونش مشخص شد.

"رز و هری می تونید سوگند هاتون رو بگید."

من برگشتم تا برگه ای که روش نوشته بودم رو از الیزابت بگیرم ولی چشمم کسی رو دید که در انتهای راه وایساده بود.

کت و شلوار مشکی، لبخند شرورانه، چشمای سیاه و تاریک ، و صورت ترسناک.

الک بهم چشمک زد و دستش رو برد داخل کتش.

گلوم خشک شده و نمی تونم حرف بزنم یا کاری کنم پاهام سره جاشون خشک شدن.

اون تفنگ رو به سمت محراب گرفته ولی مشخص نیست چه کسی رو هدف قرار داده. می خوام جیغ بزنم و یه کاری کنم ولی نمی تونم.

صدای شلیک گلوله رو شنیدم، صدای جیغ تو اتاق پر شد.

ولی وقتی به هری نگاه کردم اون داشت به من نگاه می کرد و چشماش گرد شده بود و تو نگاش هشدار بود. اون داشت اسم منو داد می زد. اون صدمه ندیده.

به خودمم نگاه کردم و دیدم که لباس سفیدم پر از خون شده . خون از پهلوم می اومد و داشت کل لباس رو می پوشوند و رنگ سفید به قرمز تبدیل میشد.

"رز!"    

Hidden( translated to persian )Where stories live. Discover now