ازخواب پریدم و به خودم پیچیدم. هوا کم اورده بودم و سعی میکردم بفهمم کجام. وسایل اشنام یادم انداخت که تو اتاقمم در حالی که هنوز صحنه ی خوابم تو ذهنم بود.
الک این دفعه به من شلیک کرد، نه هری. این چه معنی می تونه داشته باشه؟
"رز."
دستی رو روی گونم احساس کردم که داشت اشکام رو پاک میکرد. برگشتم و به چشمای سبز هری نگاه کردم.
"خواب بدی بود ،نه؟"
سرم رو تکون دادم و اشکای بیشتری از چشمام اومد. اون اه کشید، بغلم کرد و سرم رو بوسید.
"کدومش بود؟"
خوابم رو براش تعریف کردم، سعی کردم جلوی اشکام و بگیرم و هری هم قسمتی از موهام رو گذاشت پشت گوشم و اخم کرد.
"رزی." وقتی حرفام تموم شد گفت و با دستش گونم رو لمس کرد. هنوز نمی تونستم درست نفس بکشم.
"میرم یکمی اب بخورم." من بهش گفتم و اون سرش رو تکون داد. هنوز داشت به من نگاه میکرد وقتی که از تخت اومدم بیرون.
چراغ اشپزخونه رو روشن کردم ، ساعت روی گاز عدد 1:19 صبح رو نشون میداد.
کابوس های عروسی از همه بدترن ولی خیلی اتفاق نمی افتن. این اولین خوابی هست که می بینم الک به جای هری به من شلیک می کنه و این داره منو می خوره.
الان دو ماهه که از پرتلند برگشتم و من و هری خیلی زود الگوی خواب هامون رو پیدا کردیم. مال من خیلی بیشترن ، چند بار در هفته حدود ساعت یک اتفاق می افتاد. بعضی هاشون دوباره تکرار میشن مثل خواب عروسی ولی بقیشون کاملا جدیدن. من همیشه خواب هامو برای هری تعریف می کنم اون هم برای من تعریف میکنه. ما به این نتیجه رسیدیم که به خاطر اتفاق پر از استرسی که برامون افتاد این کابوس ها رو میبینیم ، که بر میگرده به شبی که هری بهش شلیک شد مشخصا به اون بدی نیستن ولی باز هم کابوس ها خوشایند نیستن.
کابوس های هری خیلی وحشتناک اند البته کمتر از اون کابوس می بینه. معمولا یه بار در هفته ولی وقتی اتفاق می افتن خیلی بده. هری ادمی که خیلی خودشو کنترل می کنه اما وقتی که نصفه شب از خواب می پره و داد میکشه میبینم که اون کنترل خودشو از دست داده. برام خیلی ترسناک که اونو اینطوری ببینم. برعکس من اون همیشه یه کابوس رو میبینه. وقتی تعریف می کنه یه خاطره ای از گذشتس که برمیگرده به شب مهمونی که زین و ویولت داشتن می بردن.
جالبهکه من و هری هیچوقت تو یه شب کابوس ندیدیم. یا من کابوس میبینم یا اون ولی هردومون با هم نه.
اون بیشتر حدود ساعت سه صبح کابوس می بینه و وقتی من بیدارش می کنم یه چند دقیقه ای طول میکشه تا خودش رو جمع و جور کنه. وقتی که چشماش باز میشه برای یه لحظه به نظر می رسه که اون منو نمیشناسه بعد منو بغل میکنه. از وقتی که هری کابوس میبینه متنفرم. متنفرم.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.