صبح روز بعد که بلند شدم زمین بیرون سفید بود.
من لباس خوابم رو محکم دور خودم پیچیدم و از این که این قدر زود برف اومده بود تعجب کردم-اخرای نوامبر، در صورتی که تو پرتلند معمولا تا اخرای دسامبر برف نمیاد.
برای خودم قهوه درست کردم و اخبار رو تماشا کردم ، موهامو دم اسبی بستم.
حدود ساعت ده لباس پوشیدمو موهامو صاف کردم و لیست خریدم رو نوشتم.
من تقریبا به خاطر ماجرای دیشب بی حس شده بودم.
ساعت یازده وسایلم رو جمع کردم و از اپارتمانم اومدم بیرون ، وارد راهرو شدمو برگشتم تا در خونمو ببندم.
البته به خاطر شانسی که دارم - هری هم اومد بیرون.
"هی."اون گفت و من خودم رو مجبور کردم تا بهش نگاه کنم.
اون یه لباس توسی پوشیده بود و کتش هم رو دستش بود.
"سلام."
اون گردنشو با دستش گرفت و به زمین نگاه کرد و بعد به من ."می خوای بریم بیرون ناهار بخوریم؟"
من سرم رو به علامت منفی تکون دادم."نه ممنون."
اون برای یه لحظه نا امید به نظر رسید من خودش رو جمع کرد."مطمئنی ، من قرار بود برم پانرا بخورم؟"
من عاشق پانرام.
من عاشق اونم.
"من مطمئنم."
اون اه کشید."ببین من متاسفم."اون گفت."من نباید چیزی رو که دیشب گفتم رو می گفتم"
من سرم رو تکون دادم."باشه." من گفتم." ولی هنوز باهات نمیام ناهار."
اون زبونشو کشید رو لبش."کجا داری میری؟"
"خرید."
"من باهات میام و بعدش با هم میریم ناهار."
"نه هری." من خیلی جدی بهش گفتم."من فکر نمی کنم ... من فکر نمی کنم بتونم الان زمانی رو با تو بگذرونم."
اون برای مدت طولانی بهم خیره شد.
بالاخره سرش رو تکون داد.
قبول دارم که این ناراحتم می کنه وقتی اون منو این جوری نگاه می کنه ،ولی سرم رو تکون دادم و از پله ها رفتم پایین. ترجیح دادم از پله ها برم تا تو اسانسور با اون باشم.
پاهام تو برف فرو رفت ، و رد پاهام تو برف می موند. با وجود حال بدم ، برف حالم رو بهتر کرد و به سمت ماشینم رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم بخاری رو روشن کردم و موهام رو بردم پشت گوشم.
لبمو گاز گرفتم و حواسم به یخ ها بود. این برف منو یاد نیویورک انداخت و من لبخند زدم، و به خونم فکر کردم.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.