اون می دونست ، اون می دونست من و هری نقطه ضعف های همیم. و حالا می فهمم چرا تو خوابام تفنگ هر دفعه به طرف یکیمون کدوممون گرفته شد--- چون با جدا کردن ما از هم هر دومونو می کشه.
گلومو بغض گرفت و من به هری نگاه کردم.
" ما بهتون زمان میدیم تا تصمیم بگیرید." الک گفت و لبخند زد. اون رفت یه طرف دیگه ولی وسط راه وایساد." اوه و اگر تصمیم بگیرید که فرار کنید افرادم اطراف اینجا رو محاصره کردن."
من ازش متنفرم. من ازش خیلی بدم میاد. اون حتما قلب نداره که میخواد این کارو انجام بده.
همه از کوچه رفتن بیرون به جز من و هری.زین یه نگاه ناراحتی بهمون انداخت و از کوچه رفت بیرون.
من برگشتم سمت هری. میدونستم اون میزاره من برم ، اون ریسک رو میپذیره.
اون دستاش رو گذاشت رو بازوهام. چشماش پر از نگرانیه.
"به من گوش کن رز." اون گفت." یادته چی گفتم."
سرم رو به علامت منفی تکون دادم."من نمی تونم تنهات بزارم، این نمی تونه---"
" تو باید بری ، از اینجا برو ، من هیچیم نمی شه."
"نه من هیچ جا نمی رم. یا هردومونو یا---"
"من اونو بهتر از تو میشناسم،رزالی، و دارم بهت میگم که از اینجا بری.من از جام تکون می خورم."
می دونم که نمیاد، انتظار نداشتم که بیاد.
"رز می خوام بدونی که...."هری اب دهنشو قورت داد. اون دستاش رو دور کمرم حلقه کرد." می خوام بدونی که من تو رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم."
چشمام رو بستم و سرم رو گذاشتم رو سینش."دوست دارم." من ارو زمزمه کردم و بوی نعنا روی لباسش رو احساس کردم.
"ارزوت رو یادته؟"
صداش باعث لرزیدن بدنش بدنش می شد."ارزو؟"
" تو ارزو کردی... ارزو کردی تا زندگی یه نفر رو تغییر بدی به سمت خوب ، شبی که ستاره ها رو دیدیم."
یاد خاطره افتادم.
"اره یادمه." من گفتم.
"فقط بدون." اون گفت و رفت عقب تا بتونم ببینمش." تو کاملا منو تغییر دادی."
بهش خیره شدم، اشک تو چشمام جمع شده بود.
"چه اتفاقی برات می افته؟" من اروم گفتم.
"نمی دونم." اون گفت و دستاش رو انداخت و پایین رو نگاه کرد.
باد سردی بینمون وزید.
به خودم جرئت دادم تا سوالی رو که ذهنم رو مشغول کرده بودم رو ازش بپرسم.
"بعدا می بینمت؟"
هری اب دهنشو به سختی قورت داد. اون تو چشمام نگاه کرد." سعی می کنم." اون گفت و صداش اروم بود.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.