برای دو هفته با هری حرف نزدم.
به خاطر دلایل مشخصی.
وقتی که تو ساختمان می بینمش بهش بی توجهی می کنم، سر کار بهش بی توجهی می کنم، وقتی هم تو اپارتمان اون دور هم جمع می شیم تا درباره ی شرکت ولف صحبت کنیم بهش بی توجهی می کنم. همیشه احساس می کنم داره به من نگاه می کنه، چشمای سبز اتشیی که منو می سوزونه.
خیلی زود بود، خیلی برای من زود بود تا بهش بگم. باید می دونستم اون به خاطر من عوض نمیشه.چطور می تونه عوض شه؟ من که ویولت نیستم.
نمی دونم چه احساسی باید داشته باشم، من عاشقشم ، خیلی زیاد. حتی اگر هم، تو صورتم بهم خندید بازم دوسش دارم. اون تو چند ماه گذشته خیلی کار ها برای من انجام داده ، و همزمان دنیایی پر از رمز و راز هم با خودش اورد که من هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم.
می دونم اگر هری این قدر راز نداشت و مخفی نبود می تونست منو دوست داشته باشه.
درون خودم یه شکاف بزرگی رو احساس می کنم، یه شکاف تو قلبم. وقتی که من و ارون بهم زدی هری اون قسمتی خالی وجودم رو با اون خنده هاش و حرفایی که می زد پر کرد.اون ترسی که از تنها بودن داشتم رو اروم کرد و ما با هم تنها بودیم. ولی هر دوتامون جداییم ، چون الان دیگه همدیگرو نداریم.
سر کار من غرق کارم شدم. بعضی وقت ها سه تا نوشته رو تو یه روز انجام می دادم. اقای گرینمن خیلی بهم افتخار می کرد همینطور اقای کریستال. هری همیشه از جایی که بود بهم نگاه می کرد و اون توپ لعنتیشو از این دست به اون دستش پرت می کرد و رو صندلیش می چرخید. من هر روز همه ی سعیم رو می کردم که بهش توجه نکنم ،ولی خیلی سخت بود وقتی که مجذوب رنگ سبز چشماش شدم.
بعضی وقت ها وقتی که از اسانسور میام بیرون و وارد لابی شرکت کریستال میشم ، وقتی که بالا رو نگاه می کنم یه نفر رو می بینم که اون گوشه نسشته، نیازی نیس تا بیشتر نگاه کنم تا بفهمم که هریه.
دقت کردم دیدم که اون بیشتر موقع ها می نویسه.
تویه کتاب پاره و چرمیه که همیشه همراهشه.دقت کردم که اون زمان های مختلفی توش می نویسه-وقت ناهار ،وقتی که کنار زین میشینه وقتی که من و پری و زین حرف می زنیم. همینطور که از قهوش می خوره، می نویسه.
من حاضرم هر چیزی دارم بدم تا ببینم چی می نویسه.
خیلی کوتاه بگم ، زندگی من بدون هری خیلی بی رنگه. تا حالا دقت نکرده بودم که من یه چیزی تو زندگیم کم دارم. تا حالا این قدر تو زندگیم نخندیده بودم که وقتی کنار هریم می خندم.
اون منو خوشحال می کنه حتی وقتی که خیلی رو مخه و تیکه میندازه ولی خودش این رو نمی دونه.
روز چهارشنبه ، وقت ناهار هری بلند شد تا بره از دستشویی استفاده کنه و کتابش رو روی میز گذاشت و رفت.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.