مطمئن باش که لباس خوب یا یک همچین چیزی برای خودت بیاری شاید برای شام بریم بیرون."مامانم از پشت تلفن گفت." یک رستوران جدید باز شده که می خوایم بریم امتحان کنیم.به نظرت خوبه؟شاید برای شنبه شب؟"
"البته."من گفتم و دستم رو بردم لای موهام."به نظر خوب میاد."
"عالیه.چک کردی همه چیرو برداشته باشی؟نمی خوام چیزی رو جا بزاری."
"همه چیز رو برداشتم مامان." من گفتم و زیپ چمدونم رو بستم."
"پروازت چه قدر طول می کشه؟"
"حدود..."بلیتم رو برداشتم تا چک کنم."پنج ساعت و چهل دقیقه."
"اوه خیلی طولانی نیس.برای شام می رسی اینجا."
"اره."من گفتم." باید برم،چند ساعت دیگه می بینمت."
"باشه،می بینمت."
تلفن رو قطع کردم و چمدونم رو از اپارتمانم اوردم بیرون.در رو قفل کردم و موهام رو گذاشتم پشت گوشم.
جمعه صبح و من امروز سرکار نمی رم تا به پروازم برسم.یکمی برای دیدن خواهرم نگرانم.ولی باید باهاش رو به رو بشم.نمی تونم برای همیشه از دستش قایم بشم.
"رز؟"
من برگشتم و هری رو دیدم که از اپارتمانش اومد بیرون.یه ژاکت روی دستش بود و لباسای سرکارش رو هم پوشیده بود.استین لباس سفیدش تا ارنجش تا خورده بود.
"سلام."من گفتم.
"جایی می ری؟"
"اه،اره."دستم رو کردم تو جیبم."برای تعطیلات می رم نیویورک."
"واقعا."
من سرم رو تکون دادم."اره مامانم ازم خواست که برم."
"این خوبه که داری می ری."اون گفت.
"چرا؟"
" می خواستم برم با...الک صحبت کنم.و این خوبه که تو اینجا نباشی اگر..." اگر اون دوباره کسانی رو بفرسته که اپارتمانت رو بگردن.
"اوه،درسته."من گفتم و سرم رو تکون دادم.اون پایین رو نگاه کرد.
رفتیم سمت اسانسور و بینمون سکوت بود.این شرایط عجیبی که منو هری دعوا نمی کنیم.نمی خوام شکایت کنم اگرچه این دعوایی که داشتیم این احساس تنها بودن منو یه جورایی از بین میبره ،احساسی که بعد از جدا شدن از ارون حس کردم حتی اگه ارون یه عوضی بود.
الان چند روزه مرتب به مبایلم زنگ می زنه. پیام میذاره و اس ام اس میفرسته.اولش همش عذرخواهی می کرد ولی بعدش مسیج های عصبانی میفرستاد.نمی دونستم این کارش رو گذارش بدم یا نه ولی تصمیم گرفتم فراموشش کنم و وسایلموجمع کردم.
"کی برمی گردی؟"
من به هری نگاه کردم و فکرامو از سرم بیرون کردم.در اسانسور باز شد،اومدیم بیرون و رفتیم تو لابی.
".یکشنبه شب."من جواب دادم."دوشنبه میام سرکار ."
هری سرش رو تکون داد."همم."
دم ماشینم صبر کردیم،هری کمک کرد چمدونم رو بذارم تو ماشین.
"خب،سفر خوبی داشته باشی."اون گفت و بهم نگاه کرد.لبخند زد و چالای روی گونش مشخص شد.
"مرسی."من گفتم."با کار نکردن خوش بگذره."
اون چشماشو چرخوند و خندید."من کار می کنم."اون گفت و این دفعه نوبت من بود که چشمامو بچرخونم.
"تو کاری می کنی که منو اذیت کنی."من گفتم.با هم خندیدیم.
این خیلی عجیبه که هری رو برای یه هفته نبینم.از وقتی اومدم پرتلند و از اونجایی که هری همسایمه و همینطور همکارم هر روز می بینمش.
و الان نمی تونم که از این موضوع ناراحتم.
"خواهرتم می بینی؟"هری پرسید ،تن صداش جدی بود.
من گلومو صاف کردم و به یه طرف دیگه نگاه کردم."اره."سریع گفتم.
هری دست کرد تو جیبش و یه خودکار در اورد و بعد دستمو گرفت و روش چیزی نوشت.
من کنجکاو شدم وقتی که دستم رو ول کرد و خودکارش رو گذاشت تو جیبش. من به دستم نگاه کردم.هفت تا عدد نوشته شده بود.
"اگر خواستی باهام صحبت کنی بهم زنگ بزن."اون گفت و شونشو تکون داد.
من لبخند زدم."ممنون."من گفتم.
"دوستا برای همینن."اون گفت و یه لبخند نصفه زد.
من لبخند زدم."اره."
ساعتم رو چک کردم."پروازم یه ساعت دیگس.دیگه باید برم."
هری سرش رو تکون داد."سفر خوبی داشته باشی."اون گفت،به سمت ماشینش رفت.
"خدافظ."من گفتم.دستش رو اورد بالا، بای بای کرد و لبخند زد.
من به 7 تا شماره ی روی دستم نگاه کردم و تصمیم گرفتم به محض رسیدن به نیویورک بهش زنگ بزنم.
زمان سریع می گذشت. وارد فرودگاه شدم روی یه صندلی نشستم، موهامو دم اسبی بستم.
"پرواز 909 به فرودگاه لاگاردیای نیویورک اماده برای بلند شدن است."
از جام بلند شدم وسایلم رو جمع کردم و از گیت عبور کردم.دارم می رم خونه برای این که با خانوادم روبه رو بشم.با این که به خاطر رو به رو شدن با الیزابت نگرانم ولی از این که دارم به نیویورک برمی گردم در عین حال هیجان زدم .
من تو صف وایسادم و خیلی زود سوار هواپیما شدم . کنار پنجره نشستم.مبایلم تو جیبم زنگ زد.
اسم ارون رو روی صفحه ی مبایلم نشون داد.
اون چی از من می خواد؟ اون یه دوست پسر افتضاح بود حالا انتظار داره باهاش حرف بزنم؟
با عصبانیت مبایلم رو قطع کردم و خاموش کردم.چطور جرأت می کنه؟من بیشتر از اونی که باید بهش چسبیده بودم و حالا اینو می بینم. اون یه خودخواه اشغاله که لیاقت هیچی رو نداره.
یه نفر کنارم نشست و وسایلم رو به خودم نزدیک تر کردم. تصمیم گرفتم یه نوشته رو ویرایش کنم و کمی هم بخوابم.
نفر بغلیم به طور تصادفی بازوشو بهم زد.من برگشتم و بهش نگاه کردم که یهو گلوم خشک شد.
"زین؟"
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.