"رز امیدوارم به خاطر اون روز که من و نایل جلوت رو گرفتیم دلخور نباشی." لویی گفت.
"نه نیستم." من گفتم و لبخند زدم.
"خوبه چون دوست ندارم از ما متنفر باشی."
" اره تو خیلی منو ترسونده بودی."
"راست می گی."اون گفت.
من به بیرون از پنجره نگاه کردم."چرا به این جلساتتون ایوری می گید؟" من پرسیدم.
"این فقط یه رمزه. ما برای خیلی چیزا رمز داریم."
"مشخصه."
"بیشتر اونا خیلی احمقانن. الک خیلی ادم هنرمندی نیس."
ما اروم خندیدیم.
اگرچه می خندم ولی هنوز یکمی از لویی میترسم.
یعنی الک چی می خواد از من بپرسه؟ ممکنه اون منو راضی کنه تا به شرکت ملحق شم؟ ممکنه اون به من صدمه بزنه؟ شاید پاسخ هایی که به جواباش میدم ما رو لو بده؟
لویی تو یه کوچه پارک کرد و سوییچ رو در اورد و به من نگاه کرد.
"هر اتفاقی که افتاد، تو نباید چیزی بگی می دونم که قراره برات سخت باشه چون الک خیلی ماهره ولی هرگز حتی برای یه لحظه هم عقب نکش."
من سرم رو تکون دادم."باشه."
"خوبی؟"
"اره فقط یکمی نگرانم."
"خیالت راحت باشه بقیه اینجان نمی زاریم اتفاقی بیافته."
من یه نفس عمیق کشیدم.
اون برای یه مدتی بهم نگاه کرد و بعد پیاده شد ، من هم به دنباش پیاده شدم.
می دونم که دارم به سمت سرنوشت خوبی نمی رم ولی باید این کار رو انجام بدم.
من لویی رو دنبال کردم تا به کوچه ای رسیدیم که برام اشنا بود.
اینجا همون جایی که من هری رو دنبال کردم.لویی همون رمز قبلی رو وارد کرد و بهم اشاره کرد که وارد شم.
وقتی داشتیم از راهرو میگذشتیم استرسم خیلی بیشتر شد.
لویی در رو باز کرد و بازوم رو گرفت. اولش جا خوردم ولی اون با نگاهش بهم فهموند این فقط قسمتی از بازیه.
این اتاق جدید با اتاقی که قبلا دیده بودم فرق داشت.این کوچک تره ، و یه دره خروج دیگه هم داره. یه میز نقره ای وسط اتاقه و دو تا ابشار هم دو طرفشه که جو رو اروم کرده. دیوار ها سفید رنگن و نقاشی هایی که از ادمای معروف کشیده شده به اونا اویزون بود.
من از نقاشی ها به مردی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم.
الک.
بیشتر از همیشه به نظر بدجنس می اومد و خیلی سریع داشت چیزی رو روی ورق مینوشت و اخماش تو هم بود.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.