صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هری منو بغل کرده.
سرش روی شکممه، دستاش رو دور کمرم سفت حلقه کرده. موهای فرفریش توی صورتشه و دستای من هم روی موهاشه.
من سعی کردم که صاف بشینم. ولی اون غر زد و منو برگردوند سر جام.
حتی وقتی خوابه هر کاری می کنه منو اذیت کنه.
"هری."من گفتم."برو کنار."
اون چشماش رو باز کرد."رز برای چی صبح به این زودی بیدار شدی؟"
من چشمام رو چرخوندم."ساعت ده و نیمه."
"دقیقا."اون دوباره چشماش رو بست.
"من باید برم دستشویی."
"نگهش دار."
"باشه من همینجا دستشویی می کنم.اینجا خوبه."
هری جواب نداد.
"من مطمئنم تو خوشت میاد یه ماده ی زرد و تازه روی لباسای تمیزت.نه هری؟"
اون سریع بلند شد و یه بالشت به جای من رو بغل کرد، من خندیدم.
"این چیزیه که به خاطر بیدار موندن تا ساعت دو می گیری."
"ها ها فاک."
من در دستشویی رو بستم و از این فرصت استفاده کردم تا برم حموم. بعد از دوش من موهام رو خشک کردم، یه تاپ و شلوار جین پوشیدم. یه کمی هم ریمل زدم.
وقتی که از دستشویی اومدم بیرون هری هنوز خواب بود. لباس خوابم رو تا کردمو رفتم تا به اپارتمانم برسم. من تخم و مرغ و تست برای صبحونه اماده کردم. من باید حتما برم خرید.
بعد از ظهر وسط چک کردن ایمیل هام بودم که هری از اتاقم اومد بیرون و چشم هاش رو مالید.
"نگاه کنید ببینید کی تصمیم گرفته بیدار شه."من گفتمو لبخند زدم.
"می دونم از دیدنم خوش حال شدی." اون گفت و لبخند خواب الود زد، بشقاب صبحونشو بهش دادم.
"اره خیلی."
"می دونم تو عاشق اینی رزی."
عشق
من اب دهنمو قورت دادم.
من حواسم رو برگردوندم به ایمیل هام. هری هم صبحونشو با تلویزیون اخبار هواشناسی خورد.
من از بالای لب تاب هری رو نگاه کردم.
برای یه لحظه تصور کردم که ما با همیم . من دوست دخترشم و اون دوست پسرمه. اون منو به قرار های رمانتیک می بره ، و برام گل می خره. ما کل شبانه روز رو با هم میگزرونیم ، می خندیم و همدیگرو می بوسیم و عاشق همیم.
من از فکرای احمقانه ی مسخرم اومدم بیرون به صفحه ی کامپیوتر نگاه کردم.
"فاک، قراره این هفته برف بیاد."
صدای هری توجهم رو به تلویزیون جلب کرد.
"برف؟"
"اره اون چاقالو با کراوتش اونجا گفت."
من خندیدم.
"چرا می خندی؟ برف همه چیز رو خراب می کنه."
"نه نمی کنه، من عاشق برفم."
"قراره کلی ترافیک تو اوتوبان ها باشه."
"خب از اوتوبان نرو."
"اه، برف ...سرده."
من بهش خیره شدم." واقعا، نمی دونستم."
هری چشماشو چرخوند و بلند شد تا بشقابشو بزاره تو اشپزخونه."همه ی بچه قراره تعطیل باشن. و این به این معنیه که اونا قراره شوخی کنن"
"شوخی؟"
"اره هر سال تو روزای برفی که تعطیله این بچه های مدرسه ای چند تا شوخی مسخره دور و بره کریستال انجام می دن. مثلا یه کاری می کنن روی یخ بخوری زمین. یا یه همچین چیزی."هری برگشت و رو مبل نشست.
من خندیدم.
"این خنده دار نیس."
"قسم می خورم قبلا زمین خوردی.نه؟"
"این اصل موضوع نیس."
"اوه من حاضرم پول بدم تا این صحنه رو ببینم.می دونی کسی ازت عکس گرفته یا نه؟"
هری چشماشو چرخوند و من خندیدم.
مبایلم از روی میز زنگ زد و من سریع برداشتمش.
"الو؟"
"مطمئنم دیدی چه بلایی سر هری عزیز اوردیم."
نفس رو با شنیدن صدای ارون حبس کردم.
"د—دیدم."
"خوبه، امیدوارم نخوای اونو تو شرایط بدتر از این ببینی."
"درسته." سعی کردم صدام رو جلوی هری صاف نگه دارم تا نلرزه.
"فکرشو می کردم.فردا منو در تو کوچه ای که ده تا خونه پایین تره ببین.تنها."
"و اگر نیام؟"
" و اگر نیای... اگر نیای فکر کنم بدونی چه اتفاقی می افته."
" فکر نمی کنم که بیام."
"فکر کنم باید برات توضیح بدم." اون صبر کرد." من به عموم درباره ی هری و زین و نایل و شورششون می گم ، و ... فکر کنم اسم تو رو هم اضافه کنم."
پس اون هنوز نگفته.
و اون داره ازش استفاده می کنه.
"باشه"من با عصبانیت گفتم.
"خوبه، به زودی می بینمت رزی."
کلیک.
"کی بود؟" هری پرسید.
من نمی تونم بهش بگم، ارون می فهمه.
"فقط ...اه پدرم بود، داشت درباره ی طلاق صحبت می کرد."
"اوه."هری سرش رو تکون داد به نظر میاد اون حرفمو باور کرد.
من از تهدید های ارون خسته شدم.یهنی اون از من چی می خواد؟
یه حسی نمی خواد بفهمه که اون چی می خواد.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.