"همه چیز رو برداشتی؟"
سرم رو تکون دادم و کیفم رو انداختم رو شونم. فرودگاه خیلی شلوغ نیست و این خبر خوبیه. عروسی چهار روز پیش بود و من تا امروز نتونستم هواپیما پیدا کنم. هم نگرانم هم خوش حال که دارم بعد از چند ماه برمیگردم خونه.
"اونجا بهت خوش بگذره."الیزابت گفت و بغلم کرد." دلم برات تنگ میشه."
"منم دلم برات تنگ میشه." من گفتم و سفت بغلش کردم.
"سلام من رو به هری برسون." اون گفت و ازم جدا شد بهم لبخند زد.
چشمام رو چرخوندم رفتم سمت مامانم که منو محکم بغل کرد.
"سلام من رو هم به هری برسون." اون گفت." و زود بیارش پیش ما دوست دارم این پسری رو که پنج ماه فکر می کردیم مرده رو ببینم."
من خندیدم و ازش جدا شدم."حتما میارمش." نگرانیم بیشتر شد وقتی که اسم پروازم رو اعلام کردن.
برای بار اخر باهاشون خداحافظی کردم بعد وسایلم رو برداشتم و رفتم سمت وروردی تا مدارکم رو نشون بدم.
سر جام نشستم و یه مجله برداشتم ، یه نفس عمیق کشیدم و ساعتم رو چک کردم. ساعت حدود سه پس من باید با ساعت هشت نیویورک برسم پرتلند. این تغییر زمان خیلی اعصاب خورد کنه.
وقتی هواپیما بلند شد شروع کردم به فکر کردن.
هری تو عروسی بهم گفت که مطمئن نیست من هنوز دوستش دارم یا نه. چی باعث شده که این طور فکر کنه؟ من چیزی گفتم؟
وقتی که من پروازم رو از دست دادم اون از این بابت مطمئن شده؟ شاید اون این طوری فکر می کنه که من نمی خواستم با اون برگردم خونه؟
باید شماره جدیدش رو ازش می گرفتم. احمق.
یه مقداری از کارام رو توی هواپیما انجام دادم . سعی می کردم روی نوشته هام بتونم تمرکز کنم.بعد از سه ساعت نگرانیم بیشتر شد.
بالاخره هواپیما فرود اومد. خورشید توی اسمون شهر زیبای پرتلند می درخشید.
چمدون هام رو تحویل گرفتم و تاکسی گرفتم و ساعت شش به اپارتمان رسیدم.
به ساختمون بلند نگاه کردم و فهمیدم که چه قدر دلم برای این جا تنگ شده بود. ماشین هری رو دیدم که جای همیشگیش پارک شده و ماشین خودم یکمی اون طرف تر. وقتی که وارد لابی شدم پیانو رو دیدم و رختشور خونه طبقه ی پایین.
سوار اسانسور شدم در حالی که لبخند رو لبم بود. وارد راهرو شدم، حس عجیبی که دوباره اینجام.
در اپارتمانم رو باز کردم و وسایلم رو گذاشتم جلوی در و به اطراف نگاه کردم.
همه ی چیز مثل قبله. یکی از ژاکتام از روی مبل افتاده پایین . بالشتکا هم مثل قبل روی مبل قرار دارن.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.