ارون دست به سینه به دیوار تکیه داد." خب کی دوباره کارتو شروع می کنی؟"اون ازم پرسید.
"دوشنبه . من فکر نمی کنم تا حالا تو زندگیم این قدر برای چیزی استرس داشتم." من گوشواره برداشتم و انداختم به گوشم.
" من اولین روزم رو که اینترن بودم رو یادمه."ارون گفت ."من خیلی ترسیده بودم."
"اهان."من می دونم شغلم اصلا شبیه اون نیس ولی چیزی نگفتم.
" رزرومون ساعت 6،رز ، ما دیر می رسیم." ارون به ساعتش اشاره کرد و یه من نگاه کرد.
" می دونم ، ببخشید اجازه بده فقط ..." من یه رژلب برداشتم و رو لبم کشیدم." بریم."
ارون خندید و با هم از اپارتمان رفتیم بیرون ، درو قفل کردم. امروز شنبه شبه و ارون ازاده. خوشحالم که می تونم باهاش وقت بگذرونم قبل از این که کارم شروع بشه.بقیه ی هفته ی گذشته خیلی سریع گذشت من بیشتر موقع ها با زین حرف می زدم.از حرف زدن با پری و لانا هم لذت می بردم.تموم سعیم رو می کردم که هری رو نادیده بگیرم ، و همینطوری که روزا می گذشت اونم به من کم محلی می کرد.
ما سوار ماشین ارون شدیم ، من به صندلیم تکیه دادم.هوا خشکه ولی خیلی سرد نیست.خورشید داشت غروب می کردو اسمون با رنگهای نارنجی و صورتی خط خطی شده بود ، ستاره ها از پشت ابرها پیدا شدن.
"سرده." ارون گفت وقتی داشت رانندگی می کرد.
" اره ." من گفتم ."معمولا چه قدر تو زمستون سرد می شه؟"
"بستگی داره."اون گفت."بعضی وقت ها برف میاد ، ولی نه همیشه. بعضی وقت ها هم دما نزدیک یخ زدن میرسه."
من لرزیدم ." امیدوارم اپارتمانم سیستم گرمایشی خوبی داشته باشه."
ارون خندید." اره."
بقیه راه ساکت بودیم .من داشتم شهر رو می دیدم.
" پرتلند خیلی قشنگه."من گفتم.
" اره."ارون انگشتاشو زد به فرمون وقتی که پشت چراغ قرمز وایسادیم.اون موهاشو با ژل زده بود بالا و چشمای ابیش رو جاده تمرکز کرده بود.یه لباس شطرنجی با جین پوشیده بود.
"خب ...کجا داریم میریم؟"من پرسیدم و سکوت رو شکستم.
" یه جای قشنگ کنارWillamette ،" اون گفت. " رودخونه ی اونجا تو شب خیلی قشنگه."
من سرم رو تکون دادم خیلی بدم میاد منو ارون بعضی وقت ها حرفی برای گفتن نداریم.می خواستم یه چیزی بگم که ارون یهو گفت.
" رسیدیم،" اون گفت.ماشینو پارم کرد.من دهنم رو بستم و از ماشین پیاده شدم ، تا رستوران دنبالش رفتم.
گارسون ما رو برد و جامونو که دمه پنجره بود بهمون نشون داد.اب رودخونه اروم بود ، می شد چراغ های ساختمون ها رو دید.ارون اصلا یه نگاه هم نکرد و سریع منو رو باز کرد.
من منوی خودم رو باز کردم و نگاهی به لیست کردم و متوجه ی قیمتای بالا شدم ، امیدوارم ارون اجازه بده من پوله خودم رو بدم. من نمی تونم اجازه بدم ارون یه همچین قیمتی رو پرداخت کنه.
وقتی می خواستیم سفارش بدیم ،تلفن ارون زنگ زد ، تلفنش رو برداشت و رعد و برق شروع شد . به صفحه ی مبایلش نگاه کرد.
" لعنتی ."اون گفت.
" چی شده؟"
" من باید برم یه نفر از اینترن ها مریض شده." اون یه لبخند نصفه زد.
من با حالت ترسیدهه بهش نگاه کردم" ارون من چطوری باید برگردم خونه؟"
"من واقعا متاسفم،رزی. من بعدا برات جبران می کنم.قول می دم. ولی الان باید برم..."اون وسایلشو جمع کرد و بلند شد.
"ولی..."
"من متاسفم باید برم."
"باشه."
چشمای ارون نرم شد." رز عصبانی نباش."
" چطور می تونم نباشم؟شنبه قرار بود روز تعطیل تو باشه."
" من نمی تونم کاری کنم اگر اونا منو تو بیمارستان بخوان."اون گفت."چی میشه اگر یکی داره میمیره و اونا به کمک من نیاز داشته باشن؟"
من اه کشیدم " باشه."
اون لبخند زد و خم شد تا اروم لبامو ببوسه."فردا می بینمت." من نگاه کردم که اون از رستوران سریع رفت بیرون و از در رد شد بدون این که یه نگاه به پشتش بکنه.
من دست به سینه نشستم. چطور باید برم خونه. من نمی تونم کاری کنم جز این که از دست ارون به خاطر این عصبانی باشم.اونا اینترنای دیگه ای ندارن تا بهش زنگ بزنن.
من وسایلم رو جمع کردم بلند شدم تا برم.من از گارسون عذرخواهی کردم و اومدم بیرون ، ریه هامو از هوای سرد پرتلند پر کردم.
من به دیوار تکیه دادم و تصمیم گرفتم به یکی زنگ بزنم که بیاد دنبالم. این طور نیس که من خیلی همه رو اینجا میشناسم.من فکر کنم باید به زین زنگ بزنم.من مطمئنم که اون کمکم می کنه اگر سرش شلوغ نباشه.
من اه کشیدم . بعضی وقت ها ارون خیلی بی احساسه.
بسه.تو ذهنم گفتم.اون یه اینترنه.این چیزا اتفاق می افته.
چشمم به یه بار مجاور خیابون افتاد. صدای بلند موسیقی از داخلش می اومد با صدای ادمای مست که داشتن می خندیدن.
من نگاه کردم که یه نفر از بار اومد بیرون دستاش تو جیبش بود . من با خودم گفتم نه این امکان نداره. سریع برگشتم که برگردم تو رستوران ولی خیلی دیر شده بود.
"رز!"
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.