"ما باید سریع عمل کنیم."
همه سرشون رو تکون دادن و با حرف لیام موافقت کردن.
ما دوباره تو اپارتمان هری دور هم جمع شدیم رو برنامه پسرا برای هفته ی دیگه کار می کنیم. همشون تو یه زمان شیفت دارن تا از ایوری مراقبت کنن ، و همشون یه زمان وقت ملاقات دارن.
یه هفته از وقتی که با هری رفتیم باغ وحش میگذره و ما خیلی با هم حرف نزدیم. خیلی بد تراز اون موقعی نبود که بهش گفتم دوستش دارم ، ولی خیلی راحت نبودیم.
"فکر کنم باید به کریستال بگیم." من گفتم.
همه به من نگاه کردن.
من صاف نشستم."بهش فکر کنید، ما هفته هاست کاری نکردیم و باید یه کاری انجام بدیم."
زین سرش رو تکون داد."رز درست می گه."
"باشه."هری گفت." پس فردا بهش می گیم."
من اب دهنمو قورت دادم." چی میشه اگر اون حرفمون رو باور نکنه؟"
"باور می کنه."هری گفت.
"ولی از کجا می دونی؟ منظورم اینه تو گفتی الک ادمی که همه رو قانع می کنه و ---"
هری و زین به هم نگاه کردن.
"اون راست می گه."
"بد تر از همه .شاید اون حرفتون رو باور نکنه و به الک بگه؟" نایل گفت.
"این یه کابوسه." لیام گفت.
"ما نمی بریم."هری گفت." هر کاری هم بکنیم برنده نمیشیم."
"ما نمی تونیم اینطوری فکر کنیم."نایل گفت.
"خب نایل تو چی پیشنهاد می دی؟ اگر کریستال حرفمون رو باور نکنه و به الک بگه ، ما می میریم."
می میریم؟
"می میریم؟" من پرسیدم."الک...الک ممکنه---"
"نمیشه ازش انتظار نداشته باشیم." زین بهم نگاه نکرد.
ترسم از الک هزار برابر شد.
"فکر کنم این ریسکی هس که باید قبول کنیم."لویی گفت." ما باید بهش اعتماد کنیم که به الک چیزی نمی گه و حرفمون رو باور می کنه."
"صبر کنید."هری وایساد و به من نگاه کرد."رز. رز می تونه کمک کنه که اون حرفمون رو باور کنه."
من ابرو هام رفت تو هم."من؟"
"اون دفعه ای که من تو شرکت کریستال بودم و باهاش درباره ی کم کردم خرج صحبت می کردم."هری گفت."اون راضیش کردی که طرف من باشه. اون به حرفت گوش کرد."
اون خاطره از جلوی چشمم گذشت.
"تو کلید هستی." اون گفت."کریستال به حرف من یا زین گوش نمی کنه ولی به تو گوش می کنه."
"من نمی دونم."من سرم رو تکون دادم." اون موقع درباره ی خرج کردن بود این درباره ی موضوع خیلی مهمتریه."
"رز تو باید این کار رو انجام بدی. تو تنها امید ما هستی."هری گفت.
من اه کشیدم . اگر من گند بزنم به همه چی ، همه تو دردسر می افتن.ولی من باید این کار رو انجام بدم.
"باشه."من گفتم و سرم رو تکون دادم."من این کار رو انجام می دم."
صدای اه همه به جز من تو پارتمان پیچید ،من می ترسم که کریستال حرفم رو باور نکنه. یا من حرفی بزنم که نباید بزنم.
کمی بعد همه رفتم، زین و هری و من تصمیم گرفتیم موقع ناهار با کریستال حرف بزنیم.
من اخرین نفریم که از اپارتمان هری اومدم بیرون.
"هی."هری از پشت سرم گفت و من برگشتم.
"تو خوبی؟" هری پرسید.
سرم رو تکون دادم."فکر کنم فقط یه ذره... برای فردا استرس دارم."
"همه چیز درست میشه، من می دونم که اون به حرفت گوش میده."
"از کجا می دونی؟"
"فقط می دونم."
سرم رو تکون دادم و لبم رو گاز گرفتم." امیدوارم درست گفته باشی."
"تو ترسیدی؟"
اب دهنم رو قورت دادم."نمی دونم شاید یه ذره."
"چرا؟"
"این که می دونم الک ممکنه بکشه..."
"اون این کار رو نمی کنه اون یه ترسو."
"هنوز هم هری تو نمی دونی مردم چه کارهایی رو می تونن انجام بدن."
"درسته."
من پایین رو نگاه کردم.
"رز، من و زین تموم مدت رو اونجاییم.باشه؟" اون از همیشه بهم نزدیک تره و چونم رو گرفت تا بهش نگاه کنم.
"باشه." رفتم عقب و ازش دور شدم."بهتره برم."
"فردا می بینمت."
من برگشتم به اپارتمانم ، در رو بستم و اه کشیدم . تصمیم گرفتم برم یه دوش اب گرم بگیرم که یه چیزی دیدم.
یه شی مشکی کوچیکی رو دیدم که کنار قاب عکسم روی قفسه ی کنار مبل. من رفتم و برش داشتم.
نفسم رو حبس کردم.
یه میکروفون بود.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.