Chapter 60( part 2)

4K 412 54
                                    

روز بعد وسایلم رو انداختم رو میزم ، تو احساساتم غرق شده بودم.

برخلاف درونم سعی کردم خودم رو خیلی مرتب نشون بدم، یه لباس ابی با دامن مشکی پوشیدم و موهامو فر کردم اگرچه خیلی دوست داشتم دم اسبی ببیندم.

ولی من تو کریستال کار می کنم و تو دنیای ویراشی ظاهر خیلی چیز مهمیه.

پوشه ام رو باز کردم و اولین نوشته ی روزم رو در اوردم ، روی خودکاری که هری بهم داده بود کلیک کردم که هنوز دارمش.

"هی."

من با تعجب بالا رو نگاه کردم و چشمای سبزش رو دیدم.

"تولدت مبارک."

ده ثانیه طول کشید تا بفهمم امروز دوازدهم دسامبر و امروز من بیست و چهار سالم میشم.

و ده ثانیه دیگه هم طول کشید تا متوجه بشم هری یادش مونده.

من لبخند زدم اولین لبخند واقعی که بعد از مدت ها زدم."مرسی." من گفتم و اون سرش رو تکون داد ، رفت سر جاش نشست.

چرا یادش مونده؟ اگر اون به من احساسی نداره چرا یه خودش زحمت داده که یادش بمونه؟

بعد از اون تمرکز کردن برام خیلی سخت شد.

زین و پری موقع ناهار تولدم رو تبریک گفتن ، حتی اقای کریستال هم یه پیام صوتی برام گذاشته بود و تولدم رو تبریک گفته بود واز کارم تو شرکت خیلی راضیه و دوست داره کارای بیشتری از من تو شرکت ببینه.

مادرم ساعت دو بهم زنگ زد و گفت که چه قدر دوست داشته الان اینجا بوده تا تولدم رو جشن بگیره. الیزابت کمی بعدش زنگ زد و درباره ی کسی که تازه تو کالج باهاش اشنا شده هم باهام حرف زد.پدرم وقتی که داشتم کریستال رو ترک می کردم بهم زنگ زد و بهم گفت که بهم افتخار می کنه.

وقتی که باید به خاطر این موضوع خوش حال باشم داشتم به هری فکر می کردم که روز تولدش خانواده ای نداره تا تولدش رو تبریک بگن و بهش بگن که بهش افتخار می کنن.

هر اتفاقی تو زندگیم می افته انگار همه چی اخر سر بر می گرده سمت هری.

اگر فقط اون همین احساس رو نسبت به من داشت.

وقتی رسیدم خونه وسایلم رو پرت کردم رو مبل ، اه کشیدم. یه لباس و شلوار راحتی پوشیدم. هنوز حالم به خاطر سرماخوردگی بهتر نشده برا همین تصمیم گرفتم برای شام سوپ درست کنم.

تلویزیون رو روشن کردم ، وقتی که دیدم افیس رو گذاشته می خواستم گریه کنم.

من خیلی هری رو دوست دارم و این منو می ترسونه. نمی دونستم این مرحله از دوست داشتن هم وجود داره ، ولی هری بهم ثابت کرد که اشتباه می کردم.

تلویزیون تماشا کردم تا سوپم حاضر بشه.

تنهایی غذام رو خوردم و سوپ داغ رو قورت دادم.

Hidden( translated to persian )Where stories live. Discover now