انتظار داشتم الک بیاد سمت ما و گروه کوچیکمون رو بهم بزنه ولی به جاش اون صورت ترسناکش رو چرخوند و مستقیم رفت سمت اقای کریستال و همسرش. ارون هم دنبالش رفت.
ویولت اونجا وایساده بود. اون سرش رو برای ما تکون داد و رفت سمت الک و ارون ، پاشنه ی کفشاش روی سنگ مرمر صدا می داد.
هری دستش رو گذاشت رو پام و انگشتاش رو تو با استرس تو پام فرو می کرد. اون مبایلشو در اورد.
"من باید لیام و نایل و لویی رو چک کنم." اون اروم گفت روی صفحه ی مبایلش کلیک می کرد." اونا باید الان تو ایوری باشن."
لانا از سر میز ما رفته بود و اون طرف سالن داشت یه چیزی تو گوش جسی داد می زد ، جما دستش رو برد لای موهاش.
اد و زین و طرف دیگه ی سالن دیدم و براشون دست تکون دادم. هر دوشون برام دست تکون دادن و لبخند پر استرسی برام زدن.
"باید نقشمون رو عملی کنیم." هری گفت. مبایلشو گذاشت تو جیبش و تو چشمای من نگاه کرد.
استرسم بیشتر شد اینجا همونجایی که همه چیز میتونه اشتباه شه.
اب دهنم رو به سختی قورت دادم." من نمی دونم اگر بتونم این کار رو انجام بدم هری---"
"چرا تو می تونی. تو می تونی این کار رو انجام بدی.من به تو باور دارم، یادته؟"
یاد موقعی افتادم که رفته بودم جیسون رو تو نیویورک ببینم. من تو کافی شاپ نشسته بودم و خیلی استرس داشتم ، وقتی که مبایلم زنگ زد و شماره ی هری رو صفحه بود.
"هری؟"
"هممم؟"
"تو.... تو به من باور داری؟"
"منظورت چیه؟"
"من می خوام یه کاری انجام بدم..... یه کار بزرگ. تو فکر می کنی من بتونم این کار رو انجام بدم؟"
"معلومه که می تونی."
اروم سر رو تکون دادم و هری لبام رو اروم بوسید.
قبل از این که بتونم چیزی بگم ، صدای زدن دست به میکروفون تو سالن پیچید. همه برگشتن و به سمت گروه نوازنده نگاه کردن.
الک جلوی دوربین ایستاده بود و دستاش رو پشتش نگه داشته بود.
"خانوم ها و اقایون عصرتون بخیر." اون گفت." اسم من الک ولفه ، و می خوام ازتون تشکر کنم که امشب به ما ملحق شدید به افتخار اقای کریستال."
همه شروع کردن دست زدن و کریستال ایستاد و برای همه دست تکون داد و لبخند زد.
یه حسی که انگار یکی داره نگام می کنه یاعث شد برگردم و تو چشمای ماریون نگاه کردم.
ماریون زنی که بهم زنگ زد تا بگه من این شغل رو گرفتم ، زنی که همه ی تلفن ها رو تو کریستال جواب می ده ، جاسوسه. اون به همه ی حرف ها گوش می ده و همه چی رو به ولف گذارش می ده. خبر همه از جمله من رو هم میگه. من هیچ وقت به اون شک نکردم حتی یه لحظه. به هر حال اون منشیه.
YOU ARE READING
Hidden( translated to persian )
FanfictionHe was like a moon part of him was always hidden. اون شبیه ماه بود قسمتی از اون همیشه مخفی بود.