p a r t o n e

4K 600 9
                                    

داستان از دید هوسوک:

چندساعتی میشه که پشت این میز نشستم. الان ساعت 2 صبحه و واقعا نیاز دارم استراحت کنم. مغزم تقریبا بخاطر میزانِ کاری که برای انجام دادن دارم نزدیکه که بترکه پس تصمیم گرفتم لپ تاپ رو ببندم و برم آشپزخونه تا یه فنجون قهوه بخورم. شب طولانی‌ای در انتظارمه، تازه وسط کارم و باید پروژه ام رو تا دوروز دیگه تحویل بدم.

همونطور که منتظر بودم تا قهوه‌ساز قدیمی‌ام بهم یه لیوان از اون مایه‌ی حیات‌بخش سیاه، یا همون قهوه بده، روی میز با انگشت ضرب گرفتم. با آماده شدنش، آهی از درد سر دادم، میدونستم بعد از نوشیدنش باید برگردم سر کارم. فقط یک هفته طول کشیده بود تا نصف راه رو بیام و حالا باید توی فقط دوروز بقیه‌اش رو هم انجام میدادم. توی دردسر بزرگی افتادم.

همه‌اش تقصیر اون رئیس احمقه. هیچ با خودش فکر کرده منم یه آدمم که یه زندگی شخصی برای رسیدن بهش دارم؟ درسته که توی کارم بهترینم و از انجام دادنش لذت میبرم اما این باعث نمیشه به خودش اجازه بده زمان تحویلم رو اینقدر کم کنه و ازم توقع داشته باشه بتونم بهش برسم.

کمرم درد میکرد و سرم میسوخت اما با نادیده‌گرفتن هردوتاشون آخرین جرعه‌ی قهوه‌ام رو سر کشیدم. فنجون رو روی کانتر برگردوندم و به سمت دفترم رفتم، جام رو پشت اون میز درست و مغزم رو آماده‌ی برگشتن به کار کردم.
با برداشتن خودکارم، ناخودآگاه آه دیگه‌ای از میون لبهام بیرون اومد.

..

وقتی بیدار شدم خودم رو روی مبل دفتر پیدا کردم. بدنم رو کش دادم و بعد از ایستادن روی پام به ساعت نگاه کردم. 10 صبح. خوشبختانه امروز جمعه بود و بدبختانه فقط تا یکشنبه وقت داشتم پروژه‌ام رو تموم کنم. تموم تنم کوفته بود، آه خدایا تقریبا برای 10 روز گذشته بی‌خوابی کشیدم. بدنم برای فقط یه نیم روز استراحت التماس میکرد اما نمیتونستم کمکی بهش بکنم. کمتر از 4ساعت خوابیدم و یه سری ماموریت بیرون هم دارم. خوب میشد اگه امروز میتونستم با نامجون بیرون برم، اینجوری یکم انرژی رفته‌ام برمیگشت.

همونطور که یه فنجون قهوه‌ی دیگه برای خودم درست میکردم، بهش پیام دادم. توی وقتی که داشتم ظرف‌هارو شستم و صبحونه خوردم. و وقتی داشتم سیبم رو گاز میزدم، تلفنم صدا داد. با فکر به اینکه میتونم دوستم رو ملاقات کنم لبخند هیجان‌زده‌ای روی لبهام نشست. از دبیرستان تا به امروز ما بهترین دوست های هم حساب میشدیم. مثل برادر میمونیم و من برای این دوستی احترام زیادی قائلم. وقتی هم رو پیدا کردیم، دلگرم‌کننده بود و قوت قلب بود. تقریبا همه‌چیزمون رو تقسیم میکردیم و خوشحال بودم که همه‌جوره برای هم وقت میذاشتیم. اما حالا ازونجایی که جفتمون برنامه‌ی کاری شلوغی داشتیم، سخت میشد زمان خالی پیدا کنیم.

خیلی سریع دوش گرفتم، حاضر شدم و بعد از برداشتن موبایل و کیف پولم با هیجان از آپارتمان خارج شدم. با لبخندی که از روی لبهام پاک نمیشد سمت ماشینم رفتم. میتونستم بالاخره یکم از کار فاصله بگیرم.

..

"حالا بگذریم، هیچ ایده‌ای ندارم که سعی داره چیکار کنه. به نظرت حتی یه شانس کوچولو هم دارم؟ اون فوق‌العادست و من فقط یه ترانه‌سرای متوسطم" نامجون لب گزید و نگاهش رو منحرف کرد. فکر به اینکه ممکنه رد بشه باعت میشد دلش بلرزه و بغض گلوش رو بگیره. به شونه‌اش زدم و سعی کردم ارومش کنم.

"تو یه ترانه‌سرای متوسط نیستی" با دهنم که پر از پاستا بود بهش دلداری دادم. و وقتی قورتش دادم ادامه دادم: "تو خوش‌تیپی، باهوشی، جذابی و بشدت دلربایی. خیلی راحت توجه‌هارو برای خودت میکنی و اصلا و ابدا معمولی نیستی. پس فقط اون دهن گشادت رو ببند و مثبت فکر کن. اگه اونقدری که میگی شیرین و مهربونه پس حتی اگه ازت خوشش هم نیاد، ردت نمیکنه. و اگه خوشش هم بیاد که میاد، مطمئنا قبولت میکنه"

لبخند بزرگی روی لبهاش نشست: "برای همینه که تو بهترین دوستی هستی که تا حالا داشتم" حالا اروم شده بود و غذاش رو میخورد.
ظاهرا مدتی میشه روی یکی از همکاراش کراش زده بود. با هم لاس میزدن اما نامجون قاطی کرده بود و نمیتونست از هیچ‌چیز مطمئن باشه. این چندهفته هم توی استرس دست و پا میزد چون برنامه داشت به طرف اعتراف کنه و میترسید که نکنه رد بشه.

"شاید اخرش برگردم به همون شوگر‌-بیبی بودن" به شوخی گفت و خندید اما جواب من بهش یه نگاه آتشین بود. از این مقوله‌ی شوگر ددی-بیبی متنفر بودم. اینکه یه نفر پول بگیره تا باهات سکس داشته باشه فرقی با یه فاحشه نداشت و این حالم رو بهم میزد.

"چیه؟ میدونی که راه خوبیه تا پول دربیاری و یه هرزه هم نباشی. هیچوقت هیچوقت با یه شوگر ددی سکس نداشتم اما فقط به خاطر چندتا قرار یه عالم پول گرفتم" از خودش دفاع کرد اما من فقط چشم ریز کردم و یه قلپ از لیمونادم خوردم.

سر تکون دادم: "هنوز هم برام عجیب، غیرطبیعی و ضدبشریه. اما هرچی خوشحالت میکنه، بکنه" تقریبا بالای صدتا دعوا سر همین روابط شوگر ددی-بیبی‌اش داشتیم. میدونست که از این روابط متنفرم اما سعی نمیکردم جلوش رو بگیرم. مشخصا خوشش میومد پس چرا باید اینکارو میکردم اما خوشحالم که برگشته به همون قرار گذاشتن های نرمال و سنتی. من کی باشم که توی زندگی‌اش دخالت کنم اما قطعا این براش بهتر بود. نمیتونست تموم روزهای باقی مونده از عمرش رو به عنوان یه شوگر بیبی بگذرونه.

نامجون چشمهاش رو توی کاسه چرخوند: "الان اینو میگی. باید ببینی چه تجربه‌ی فوق‌العاده‌ایه" بعد بهم یه چشمک زد و به خوردن غذاش ادامه داد.

بحث رو عوض کردیم و تا نزدیکای ظهر با هم حرف زدیم. بعد از هم جدا شدیم و برگشتم به آپارتمانم تا به ادامه‌ی کارم برسم.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now