p a r t f i f t y - o n e

1.1K 253 54
                                    

داستان از دید نامجون

دوساعتی از تموم شدن شیفتم میگذره و حالا درحالی که روی یکی از نیمکت‌های پارک نشستم؛ از گرمای لیوان قهوه‌ی توی دستم لذت میبرم. این اواخر اونقدر افکارم بهم ریخته بود که نتونسته بودم روی ساختن موزیک کار کنم پس با خودم فکر کردم شاید بد نباشه بیام توی پارک تا یکم کله‌ام هوا بخوره و کمکی بهم بشه، اما نه خیر تنها چیزی که حس میکنم تهی بودنیه که بند بند وجودم رو پر کرده.

از وقتی هوسوک قضیه‌ی... خب قضیه‌ی سبک زندگی یونگی رو بهم گفت، یجورایی حس میکنم بهم خیانت شده. که البته که حق هم داشتم. همزمان که درکش میکنم چون لابد نمی‌خواسته به خاطر قرار گذاشتن با یه شوگر ددی نگاهم بهش عوض شه؛ نمیتونم باور کنم همچین موضوع مهمی رو ازم مخفی کرده باشه.

درسته که هرکسی خودش تصمیم میگیره چی رو به بقیه بگه یا نگه ولی به نظرم نامردی بود. توی تموم این سال‌ها اون کسی بود که مسخره‌ام میکرد و بهم میگفت این شوگر بیبی بودن رو باید تموم کنم و حالا... درست وقتی که به حرفش گوش دادم اون میاد و میگه داره دقیقا همون کاری رو میکنه که بهم میگفت انجام ندم. فقط نیاز دارم باهاش کنار بیام و امیدوارم که چیز بیشتری رو ازم مخفی نکرده باشه.

یه بخشی از وجودم از دست هوسوک عصبانی نیست شاید چون خیلی زیاد دوستش دارم. و بخش دیگه خیلی هست چون ما هیچوقت هیچ‌چیز رو از هم مخفی نکرده بودیم. کنار هم از دبیرستان بزرگ شدیم و افکارمون رو بدون ترس از قضاوت شدن یا هرچیز دیگه ای برای هم گفتیم. کاری که کرد برام خیلی ناگهانی و عجیب بود. انگار به یه نفر دیگه تبدیل شده باشه.

شاید زیادی دارم دست و پا میزنم تا این رابطه رو ادامه بدم چون اینکاریه که من میکردم و اون هم همینطور. شاید باید بیخیال شم تا هرکسی بتونه راه خودش رو بره اما این سخته. واقعا واقعا سخته اونم وقتی این رابطه تنها چیزی بوده که از وقتی یادم میاد، داشتم. جایی که همیشه آرومم میکرد و خونه‌ام حساب میشد برای همینه که باید خودم رو مجبور به عادت به چیزهای جدید کنم. اما بازم قانع نشدم.

همزمان که درحال جمع و جور کردن افکارم بودم شخص مو سیاهی انگار جای خودش رو کنارم روی نیمکت پیدا کرده بود و منتظر بود تا از فکر دربیام. غافلگیر شدم اما اونقدری در حال حاضر خسته بودم که نخوام اجازه بدم کسی اینجوری لحظه ام رو خراب کنه.

سرم رو سمتش برگردوندم و لبخند مصلحتی‌ای زدم: "به به یوگیوم! عجب غافلگیری‌ای!" با صدای خشداری که احتمالا حاصل از بغص‌های زیادی که امروز صبح قورت داده بودم، بود؛ گفتم.

"هیونگ، بدجور غمگین به نظر میای" میتونستم نگاه صادق توی چشمهاش رو تشخیص بدم هرچند کم، اما بلافاصله با نیشخندی که زد همونقدر کم هم از بین رفت.

سر تکون دادم و آه بلند بالایی کشیدم: "آره خب، راستشو بخوای این چندهفته باب میلم نبوده آنچنان" چشم‌هام رو روی سگی که با یه دختربچه اینطرف و اونطرف میرفت زوم کردم. ناز بود اما الان باید برگردم سر نتیجه‌گیری نصفه نیمه‌ام.

"ببین منو! تو دقیقا میدونی کی باید توی زندگیم سر و کله‌ت پیدا شه نه؟"

به حرفم آروم خندید: "آره فکر کنم بدونم" بعد شونه ای بالا انداخت. عجیبه که همیشه‌ی خدا بخشی از زندگی‌ام بوده مخصوصا وقت‌هایی که به یه همراهی و تسلی بدون رابطه‌ی جدی یا هرچیز دیگه‌ای داشتم.

"خوبه که هستی" بدون اینکه بفهمم چی دارم میگم اون‌هارو به زبون آوردم و یکمی بابتش خجالت کشیدم با اینکه واقعیت داشت.

یوگیوم هومی کشید: "به گمانم که بلی" بعد با کشیدن دست‌هاش به تنش کش و قوسی داد و سرش رو روی پشتی نیمکت لم داد قبل ازینکه بهم نگاه کنه.

"راستی" یکمی غرولند کرد: "فکر کنم بابت ملاقات قبلی یه معذرت بهت بدهکارم. زیاد تو حال خودم نبودم"

دستمو توی هوا تکون دادم: "عیبی نداره، تجربه‌ی جالبی بود" میدونستم نیازی بهش نداره اما به هرحال تلاش کردم آرومش کنم.

صدای خنده‌های کوتاهش رو شنیدم: "اره خب. بایدم بوده باشه. دوست‌پسرت جدا میدونه چطور باید از کسی که مال اونه حفاظت کنه"

"آره" دوباره آه کشیدم: "راستشو بگم آه، از این قابلیتت که از هیچ کدوم از کارهات عار به تنت نمیاری خوشم میاد"

"اوه نه بابا، قبلا ها اینجوری نبودم. رفته رفته عادت کردم" چشم‌هاش رو بسته بود تا بتونه آروم تر بشه.

"چطوری؟"

"آه؟ آسونه فقط اهمیت نمیدم"

"آره اما چطوری کار میکنه؟"

"خب نامجون هیونگ" سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که حالا باز شده بود بهم نگاه کرد: "خودت باید بفهمی‌ش"

...

نمیدونستم چرا اما توی راه مغازه اضطراب داشتم. میخواستم جین رو ببینم و ازش بابت این اوضاع هوسوک کمک بگیرم چون حتی با وجود فکر های زیادی که کردم باز هم به نتیجه ای نرسیدم که هیچ گیج‌ترم شدم.

خب، باید بدونید که غافلگیری‌م زیاد خوب پیش نرفت چون خودم کسی بودم که غافلگیر شد. در مغازه قفل بود و از پشت شیشه میتونستم هوسوک و یونگی‌ رو ببینم که دارن با هم صحبت میکنن. چشم چرخوندم تا جین رو پیدا کنم اما نبود. کنجکاوی‌م گل کرد و نهایت تلاشم رو کردم تا بفهمم قضیه چیه.

چشم‌های هوسوک ملتمس بودن و صورتش طوری بود که انگار داره طلب بخشش میکنه. واکنش های یونگی کوتاه و سرد بود و حتی به زور به هوسوک نگاهی مینداخت و خدایا این دیگه چه وضعیه. نمیتونستم دقیق بفهمم چی میگه اما مشخص بود که بهترین دوستم قصد داشت همه‌چیز رو درست کنه. اما خب انگار چیزی درست پیش نرفت چون قیافه‌ی امیدوارش افتاد و غمگین به نظر میومد.

یه سری کلمات درباره‌ی زندگی خوب، شروع جدید و عالی و چیزهای امیدوارانه لب‌خونی کردم. اما بعد جمله‌ی بلندی که یونگی به زبون آورد هردوی ما، هوسوک و من رو تو بهت فرو برد.

"سوک. من دارم میرم دگو. میرم بابامو ببینم و یه مدتی پیشش میمونم"

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now