p a r t t h i r t y - t w o

1.5K 334 48
                                    

داستان از دید هوسوک

با اینکه اصلا دلم نمیخواست یونگی رو بیدار کنم، مجبور بودم. نمیتونستم قرار شامم با نامجون و جین رو از دست بدم. قراری که مختص من و جون بود و خب جین هم ظاهرا میخواست باهامون خوش بگذرونه پس... شاید باید یونگی رو هم ببرم؟ اینجوری حداقل دوتایی سر بار نامجین حساب میشیم.

با نتیجه‌گیری‌ای که کردم انگشتم رو زدم به لپش تا ببینم واکنشی میده یا نه. چه نرم بود. هومی کرد اما تکون نخورد. نخودی خندیدم و بیشتر بهش انگشت زدم تا وقتی که غرغرش بلند شد و سرش رو برگردوند سمتم: "اگه یکبار دیگه انگشتت رو بزنی به لپم انگشت فاکیتو با دندونهام میکَنَم" اوه اوه... یکی اینجا عصبانیه!

ولی من فقط بهش خندیدم: "شرمنده، شرمنده. فقط... من باید برم" یکم تکون خوردم و متوجه شدم پاهام بخاطر نشستن سه ساعته‌ام بی‌حس شده. کل تنم بی‌حس شده اما خب ارزشش رو داشت.

"نه" سرش رو به شکمم چسبوند و هومی توش کشید.

"اگه باهام بیای چی؟ نامجون و جین تو رو هم دعوت کردن" دیدم که یکم توی جاش وول خورد قبل ازینکه غر بزنه و بعد از باز کردن چشمهاش کش و قوسی به خودش بده.

"خیلی خب" بالاخره تصمیمش رو گرفت و نشست:  "کجا میخوایم بریم؟" و بعد با چشمهای خواب‌آلودش بهم خیره شد. چرا اینقدر وقتی تازه از خواب بیدار شده نازه؟ چقدر سخته جلوی خودم رو بگیرم تا این رو هوار نکشم: "و راستی، این بهترین خوابی بود که این چندسال داشتم"

"نامجون یه چیزی راجع به Jungsik میگفت" تا حالا به اون رستوران نرفته بودم. معمولا منو جونی توی خونه‌ من یا اون می‌نشستیم، تلویزیون میدیدیم و خوراکی میخوردیم. اما حدس میزنم ازونجایی که این اولین باریه که جین هم باهامون میاد، دلش خواسته یه جای باکلاس بره و تاثیر خوبی روش بذاره. حالا انگار خیلی هم مهمه، به هرحال که این‌دفعه قراره اون حساب کنه. هنوز هم میتونم صدای گریه‌های کیف پولم رو به خاطر پولی که شنبه‌ی هفته‌ی پیش خرج کردیم بشنوم. خب حداقل امشب قراره جبران شه.

"ازش خوشم میاد و اوه! تو قرار نیست اینجوری بیای سر قرار" لبهام رو به خاطر ابرویی که بالا انداخت آویزون کردم.

"مگه چیه؟ راحتم توشون" خب واقعیت رو گفته بودم. هودی‌ام خیلی گرم و نرم بود و تازه ناز هم بود! و البته که جین مشکی‌ام هم خیلی خوب باهاش ست شده بود.

"یه رستوران باکلاسه. نمیتونی اینجوری بیای که" صداش همونطور که روی پاهاش می‌ایستاد محکم بود، یک بار دیگه به خودش کش و قوس داد و این‌بار یه غرولند بزرگ هم چاشنی‌ کارش کرد: "یالا، بهت یه دست لباس جدید میدم که بتونی واقعا بیرون بپوشی"

دست به سینه شدم و دوباره لبهام رو بیرون دادم: "هوی عوضی خان! میتونم همینجوریم برم بیرون" با شنیدن صدام برگشت و یه نگاه جدی بهم انداخت.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞDonde viven las historias. Descúbrelo ahora