p a r t f i f t y - f o u r

1.2K 247 39
                                    

داستان از دید هوسوک

یک روز گرم معمولی توی اواسط ژوئن بود و تنها کاری که از دستم برمیومد، تحسین زیبایی طبیعتی که توی بهترین حالت خودش قرار داشت، بود. طوری به نظر میرسید انگار همه‌چیز بیدار شده و خوش و خرمه، درست برعکس زمستون.

ازونجایی که هوا واقعا عالی بود رئیس فوق‌العاده امون یک هفته مرخصی به همه داده بود تا بتونیم از این روزها لذت ببریم. و خب ازونجایی که این اواخر اونقدر توی دفترم وقت گذرونده بودم که به زور بیرون رو یادم میومد، تصمیم گرفته بودم با یه سری از همکارهایی که چندماهی میشد باهاشون صمیمی شده بودم؛ بیام بستنی بخورم. گفتم من و سمی خیلی خوب بعد از اون ناهار با هم جفت و جور شدیم؟ به نظر میومد فقط یه جرقه کافی بود تا اشتراکات زیادی که بینمون بود رو بفهمیم و یه دوستی عالی به وجود بیاد.

البته که جین و نامجون رفقای صمیمی منن و همیشه جاشون توی قلبمه و هرباری که بتونم باهاشون بیرون میرم و وقت میگذرونم اما خب، یه حس دیگه‌ای داشت با این‌ آدم‌ها گشتن. پس وقتی داشتم همزمان که بستنی شکلاتیم رو میخوردم، به یکی از داستان‌های جه درمورد بزرگ‌شدنش توی آمریکا گوش میدادم، نمیتونستم جلوی لبخند از روی خوشحالیم رو بگیرم.

"این رفیقمون اون‌زمانا خیلی افسرده میزد" برایان خودشو انداخت وسط بحث و یه مشت از نفر کناریش توی بازو تحویل گرفت. قیافه‌ش بی‌حس بود و همین باعث شد کل جمع از خنده بره روی هوا.

"بفهم چی میگی یونگهیون" جه جوابشو داد و باعث شد چندتایی 'اوووه' بلند شه چون همه از شنیدن اسم کره‌ای برایان تعجب کرده بودن. زوج باحالی بودن، همیشه درحال دعوا و تیکه‌انداختن به همدیگه بودن اما خب ما شکایتی نداشتیم چون با وجود اون دوتا گروه همیشه شاد و سرزنده میموند. من و سمی به اینکه قرار میذارن شک کرده بودیم، اما ازونجایی که به ما مربوط نمیشد پس تصمیم گرفتیم اجازه بدیم هروقت راحت بودن این رو بهمون بگن.

"باورم نمیشه سونگجین یه هفته بهمون مرخصی داد. داشتم شک میکردم این مرد خودشم خونه زندگی داره یا نه" دوجون که بیشتر اوقات ساکت بود این رو گفت و باعث شد هومی بکشیم.

"هوی! به رئیس بی‌احترامی نکن مردک!" صدای وونپیل بود و بعد زد به شونه‌ی پسر. کوتاه خندیدم و سعی کردم توی لحظه زندگی کنم.

...

"منظورت چیه یک ماه کامله که ازش بی‌خبری؟" نامجون درحالی که محکم با دست‌های بلندش به مبل چنگ مینداخت با وحشت ازش پرسید و در جواب یه لبخند با عذاب‌وجدان و دست‌هایی که با گذشت هر دقیقه دور ماگش محکم میشد مواجه شد.

به بحثی که برام ذره‌ای جالب نبود بهشون خیره نگاه کردم. چندماهه که ماجرا همینه. هربار میرم پیششون نامجون از جین درمورد یونگی میپرسه و اون هم در جواب یا میگه 'حالش خوبه' یا میگه چندوقتیه با هم حرف نزدن. چندماه گذشته همین واکنش‌هارو ازشون گرفتم. سری که با خجالت به چپ و راست تکون میدادن و نگاهی که ازم دزدیده میشد، صدا و لحن آرومی که هربار اطرافم بودن ازش استفاده میکردن. یجوری که انگار میترسن با خبری که میشنوم بشکنم و از بین برم.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now