داستان از دید هوسوک
این چندهفته واقعا حال و هوام گرفته بود. و این چیزی نبود که توی چهرهام مشخص نباشه، اخیرا دوباره برگشتم سر کار و سعی کردم تموم وقت خالیم رو بذارم سر پروژههای نیمهتمومی که باید انجام میشد. باید حواسم رو از یونگی پرت میکردم. که خب این غیرممکن بود چون تموم چیزی که میتونستم بهش فکر کنم یونگی بود و یونگی. حالا حتی خستگی ناشی از کار هم دیگه نمیتونست بهم کمکی کنه.
پس برای همین وقتی یه روز سرم گرم یکی از پروژهها بود و یکی از همکارام زد روی شونهام از شوک نزدیک بود کلهپا شم. مثل کسی که اصلا توی این جهان سیر نمیکرد. بعد از اینکه خودم رو رو به راه کردم برگشتم و اون شخص رو دیدم، ووسونگ بود. شخص خونگرم و بشدت برونگرایی که یکم قبل ازینکه کارم رو رها کنم بهمون ملحق شده بود.
بعد ازینکه خندهاش به خاطر وضعیتم بند اومد، لبخند بزرگی زد و گفت: "سلاملکم!" موهای مشکی اش یه طرف صورتش شونه شده بود و به طرز عجیبی بهش میومد، همیشه به اینکه این مرد در هر ساعتی از روز خوشقیافه به نظر میرسید حسودیم میشد: "چه خبره؟ دوماه تموم ناپدید میشی و بعد که سر و کله ت پیدا میشه عین دیوونه ها با کوچیکترین چیزها وحشت میکنی؟" به حرفاش سر تکون دادم.
این فضای پر انرژی چیزی رو درونم راه مینداخت: "هیونگ! ازینورا!! چندسالی میشه با هم حرف نزدیم." با همون شور و شوق جوابشو دادم تا راضی بشه بعد سعی کردم برای سوالش دروغ مصلحتیای سر هم کنم: "چیزی نیست فکر کنم فقط سعی داشتم از مشکلاتم فرار کنم" قدیما واقعا از دروغ گفتن بدم میومد و درهیچ صورتی نمیگفتم اما الان به سادگی از پسش برمیام.
"نظرت چیه حین ناهار وقتی داریم یه میلک شیک حسابی میزنیم بر بدن راجع بهش حرف بزنیم. هوم؟ دیگه خیلــی داری قهوه میخوری" بعد از این حرفش به لیوان قهوهام اشاره زد و درحالی که هنوز نصف قهوهام مونده بود اون رو توی سطل زباله انداخت. میدونستم حتی اگه مقاومت هم میکردم فایدهای نداشت چون دیگه کار از کار گذشته بود، پس فقط اجازه دادم شونهام رو بگیره و من رو دنبال خودش بیرون دفتر بکشه. وقت ناهار بود، وعدهای که اخیرا زیاد از دست میدادمش.
...
"خب بریز رو دایره" به خاطر جملهاش گیج شدم چون چیو باید میریختم رو دایره؟ چاییای که داشتم مینوشیدم رو؟ به قیافهی گیجم چشم غره رفت و با آب و تاب آهی سر داد: "یه اصطلاحه مرد! یکم خودتو به روز کن."
چشم هام رو چرخوندم: "البته بابابزرگ! ولی وقتی اینکارو میکنم که تو هم از فرهنگ جوونا بکشی بیرون و روی کارت تمرکز کنی"
دستشو واسم تکون داد و غرولندی کرد: "تو زیادی واسه شخصیت من جدیای! جدی میگم" بعد ازینکه یه گاز بزرگ از همبرگرش زد ادامه داد: "راستشو بخوای واقعا از همبرگر خوشم نمیاد، آه" آه دیگه ای کشید: "بگذریم، بگو چی ذهنتو اینقدر درگیر کرده" اصرار کرد و دو به شک شدم.
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک