p a r t e i g h t e e n

2K 395 71
                                    

داستان از دید هوسوک

متاسفانه همه‌چیز دیر یا زود به پایان میرسه. یه سری چیزها با زیبایی هرچه تمام تر و یه سری چیزها هم به زور تموم میشن. و بوسه‌ی میون من و یونگی به خواست خودمون تموم نشد. تموم شد چون دونفر کنار گوش‌هامون اسم هامون رو فریاد زدن.

"یونگی!" در ادامه صدای کس دیگه‌ای هم اومد: "هوسوک؟!"

جفتمون همزمان عقب کشیدیم و سر برگردوندیم تا نامجون شوکه و جینی که تحت تاثیر قرار نگرفته بود رو ببینیم. هول شدم واز روی پای یونگی، جایی که تموم مدت روش بودم بلند شدم. مطمئن بودم گونه هام رنگ گرفتن و داغ شدن اما امیدوارم بودم به خاطر نور قرمز کلاب کسی این رو نفهمه.

"قراره یه گفت و گوی طولانی داشته باشیم، هوسوک" نامجون با نگاه عصبانی‌ای بهم گفت و من فقط با معصومیت نگاهش کردم. در همین زمان جین شونه بالا انداخت.

یکم خودم هم غافلگیر شده بودم چون توقع حضور جین اینجارو نداشتم. ولی مشخصا- اینجا بود چون یونگی اینجا بود. و من هم توسط بهترین دوستم درحالی که زبون یونگی دهنم رو مزه میکرد گیر افتادم، نامجون کسی که میدونست عمرا همچین کاری از من سر بزنه. به خاطر رسیدن نامجون به جین نیشخندی بهش زدم. چون یالا میدونم که الان میخواستن مارو بکشن اما مطمئنم خودشونم همین اطراف داشتن تا الان میک اوت میکردن.

بهم لبخند زد اما میدونستم چقدر در حال حاضر عصبیه. و بعد برای چندثانیه بینمون سکوت برقرار شد چون هیچکس نمیدونست چیکار باید بکنه یا حتی چی بگه. پس نامجون اولین نفر دست به کار شد و بعد از گفتن چیزی به جین، من رو کشید و با خودش از اونحا دور کرد.

"وات ده فاک؟ فکر کردم فقط اونجا میشینی و چندتا نوشیدنی میزنی ولی بعد برمیگردم و میبینم نشستی روی پای یه پسر دیگه؟ حتی میشناسی کی هست؟" به خاطر صدای بلند موسیقی، مجبور بود داد بزنه.

شونه‌ام رو با استرس مالیدم و بعد از کشیدن آهی گفتم: "آره میشناسمش. ما..." ساکت شدم و لب گزیدم. سرمو برای چند لحظه برگردوندم سمتی که جین و یونگی داشتن میگفتن و میخندیدن:" چندهفته‌ای میشه بهم پیام میدیم و واقعیتش یه بارم هم رو دیدیم، دیروز بود"

نامجون با دقت به حرفام گوش کرد و سر تکون داد: "چرا بهم نگفتی مرد؟ من همه چیزو درباره خودم و جین بهت گفتم اونوقت تو، تموم مدت با این داداشمون لاس میزدی و هیچی بهم نگفتی" میتونستم ببینم که واقعا از دستم عصبانی نیست.

غرولندی کردم و گفتم:"ما با هم لاس نمیزدیم..."

"چی؟ پس چرا داشتی اونکارو باهاش میکردی؟" دستهاش رو توی جیبش فروکرده بود و بعد از لبخند زدن به جینی که اونطرف تر نگاهمون میکرد، هومی کشید.

"من... من نمیدونم. فقط اتفاق افتاد دیگه، میدونی چی میگم؟" با دست و پایی که از اضطراب گم کرده بودم، تته پته کردم: "فقط... اهق خیلی رو مخه"

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ