داستان از دید هوسوک
خندهداره!
واقعا خندهداره!
خندهداره اونقدری که میتونم یه دل سیر غشغش بهش بخندم. اون دو کلمهی سادهای که توی اون پیام نوشتهشده بود تونست چندین ماه تلاش من رو بشوره و ببره. چطور دو تا کلمهی کوچولو میتونه تورو ببره به چندماه قبل و همهی خاطراتت رو مستقیم بیاره جلوی چشمهات؟ چطور میتونستن احساساتی که اعماق وجودت دفنشون کردی تا از عقل و قلبت دور بمونن رو ازت بیرون بکشن؟ و به خودت بیای و بفهمی حتی چندین برابر هم شدن؟
پمپ شدن آدرنالین رو با هرباری که صدای ضربان قلبم رو توی گلوم میشنیدم، حس میکردم. احساسات مختلفی مثل ترس، عصبانیت، هیجان و ناامیدی همگی با سرعت نور به ذهنم حمله کرده بودن. حس میکردم باید خودم رو مخفی کنم و همزمان عصبی، نگران و شوکه بودم اونقدری که فقط میتونستم داغی اشکهایی که روی صورتم میریختن رو حس کنم و نتونم جلوشون رو بگیرم.
این اشکها برای چین؟ خوشحالی؟ غم؟ یا شایدم به خاطر فشاری بود که هجوم اینهمه احساسات مختلف توی این زمان کوتاه روی من بود؟ زل زده بودم به صفحهی گوشیم و نفهمیدم کی شروع کردم به لرزیدن و هق زدن، صفحهای که خاموش شده بود اما من میتونستم اون دو کلمه رو واضح و روشن بخونم، ببینم و بشنوم.
در جعبهای که سعی کرده بودم با بسته نگه داشتنش حالم رو بهتر کنم باز شده بود و حالا مغزم پر شده بود از خاطرات کوچیک و بزرگ. از دقیقهای که اولین پیام رو واسش فرستادم تا وقتی که ترکم کرد جزئیات دونه دونه داشتن من رو از درون میشکستن. درست وقتی که گاردم رو پایین آورده بودم تا به خیال خودم به یه نفر تکیه کنم بدون نگرانی ازینکه قراره بشکنم اون رفته بود و حالا اندازهی جهنم درد داشتم.
تموم زورم رو زده بودم تا اجازه بدم اون بخشی از زندگیم بشه و بعد درست وقتی فکر میکردم قراره تا آخر عمر شاد و سرخوش کنارش زندگی کنم همهچیز دود شد و رفت هوا. مشکل تعهد داشت؟ اوکی. منم مشکل اعتماد داشتم. اون از مشکلاتش فرار کرد و من رو توی آسیب پذیر ترین حالم تنها گذاشت تا درد بکشم. خیلی وقته دارم تحمل میکنم و حالا دیگه فکر نکنم بتونم ادامه بدم. حالا دیگه میدونم که باید اجازه بدم پشیمونی و درد دورهام کنه و اشکهایی که نگه داشته بودمشون بیرون بریزن.
سمی و جهیونگ با نگرانی اطرافم میچرخیدن و سعی داشتن بفهمن چرا یهو اینجوری شدم و واقعا چه مرگمه نمیدونم ولی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. فقط با فکر اینکه این ماههایی که عین جهنم برام گذشت تموم شدهبودن کل تنم میلرزید و سینهام با هق زدنهام تند تند بالا پایین میرفت. اما با هر پایانی یه شروع جدید داریم چیزی که من اصلا براش آماده نیستم.
نیم ساعت گذشت شاید یک ساعت و شایدم دو اما این حس لعنتی تنم رو رها نمیکرد. حالا حواسم سر جاش اومده بود و میتونستم درست نفس بکشم، اشک ها و لرزش بدنم تموم شده بود. اما به جاش سرم بنگ بود و بدون هیچ حسی به جلو زل زده بودم. دوستهام رو میدیدم که بدون هیچ حرفی یه ماگ چایی دادن دستم و منم از خدا خواسته قبولش کردم به این امید که همهچیز بهتر شه.
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک