p a r t t h i r t e e n

2.3K 459 44
                                    

داستان از دید هوسوک

دلم عین سیر و سرکه میجوشه. ماشینم رو سمت کافه میرونم و بخاطر هوای سرد نوامبر که پوستم رو نوازش میکنه، به خودم میلرزم. وقتی بهش فکر میکنم، شاید لرزیدنم بخاطر سرما هم نباشه. شاید به خاطر اضطرابی باشه که دیدن یه شخص خاص به جونم انداخته.

تموم صبح رو صرف این کردم که آماده بشم و خوب به نظر برسم. یک ساعت فقط داشتم تصمیم میگرفتم چه لباسی بپوشم، یه چیز ساده یا یه چیز زرقی برقی و تو چشم. اما آخرش با گفتن اینکه این یه قرار معمولیه یه تیشرت سفید، ژاکت سبزم و شلوار جین تنگ و آبی آسمونی‌ام رو تن کردم. و البته که اکسسوری رو فراموش نکردم، یه جفت گردنبند، یه چوکر باریک مشکی و عینک آفتابی‌ای با فریم همرنگش. زیاد به تیپم نمی‌خوردن اما به شخصیتم چرا.

با رسیدن به کافه و بعد از پارک کردن ماشینم حالا اینجا بودم، درحالی که در کافه رو گرفته بودم و نفس عمیقی میکشیدم تا استرسم رو کم کنم اما چطور میتونستم وقتی میدونستم که یونگی فقط چندقدم دورتر از من پشت یکی از اون صندلی‌ها نشسته- از کجا میدونم؟ چون من چنددقیقه‌ای دیر کرده بودم. بعد ازینکه تقریبا از لحاظ ذهنی خودم رو آروم کردم، در رو باز کردم و داخل شدم، هوای گرم و خوشمزه‌ی اطرافم رو داخل ریه‌هام کشیدم و لبخندی ناخودآگاه روی لبهام نشست.

زیر چشمی و با دقت کافه رو از زیر نظر گذروندم تا بالاخره دیدمش، مین یونگی. پشت دورترین میز نشسته بود و به من نگاه میکرد. دوروز پیش توی کتابخونه دیده‌بودمش اما فقط پشت و نیم‌رخش رو، و الان... میتونم بگم قیافه‌اش میخکوبم کرده بود. خداروشکر کردم که استایل ساده‌ای رو انتخاب کردم چون اون هم لباس‌های راحتی پوشیده بود. یه تیشرت مشکی با کت چرم همرنگش، یه سری نوشته روی تیشرت و آستین های کت بود. نمیتونستم پایین‌تنه‌اش رو ببینم -مشخصا- چون نشسته بود اما میتونستم بگم که اون هم مشکیه. یه چوکر که تقریبا شبیه من بود به گردنش بسته بود و گوشواره هم داشت. جذاب! این چیزی بود که میتونستم باهاش توصیفش کنم.

نمیدونستم چنددقیقه اونجا فقط ایستادم و تماشاش کردم اما مطمئنم که اون هم همینکار رو کرد.

وقتی بالاخره حواسم سر جاش اومد، پاهام رو مجبور کردم تا سمت میز برم. از جاش بلند شد و دست دراز کرد، یه لبخند گرم چاشنی صورت شیفته‌اش شده بود.

"مین یونگی، از دیدنت خوشحالم" صدای عمیقش باعث شد لرزی به ستون فقراتم بیفته.

"جونگ هوسوک، همچنین" لبخندشو بهش برگردوندم و بالاخره نشستیم.

تعجب کردم که هنوز چیزی سفارش نداده. یعنی منتظر من مونده بود؟ سوالم مهم نبود چون خیلی زود چیز دیگه‌ای ذهنم رو به خودش کشوند.

"توی واقعیت خیلی آروم تری. چه بلایی سر کسی که میگفت 'من ددی‌ات میشم' اومد؟" بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و به خودم یادآور بشم نباید مجذوب کسی به آزاردهنده‌ای اون بشم.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now