داستان از دید هوسوک
بعد از پیاده شدن از اون ماشین طویل و پر زرق و برق، کنار یونگیای ایستادم که اطراف رو نگاه میکرد. و من حتی نمیدونستم دارم چه غلطی میکنم -اینکه درآینده قرار بود پشیمون بشم ازش یا نه هم بماند- ولی تنها چیزی که میدونستم این بود که امشب این رو میخوام.
رانندگی تا خونه به طرز عجیبی معذب کننده بود، با منی که مدام سرخ و سفید میشدم و یونگی که تموم تلاشش رو میکرد تا نزنه زیر خنده و رانندهای که سرش به کار خودش - که شامل آوردنمون به اینجا میشد- بود. قطع به یقین نه تجربه ی همچین زندگی لاکچری و مدل بالایی رو داشتم و نه قصد داشتنشو.
با دونستن اینکه یونگی دنبالم میاد، بدون زدن حرفی سمت آپارتمان رفتم: "مشکلی با پله نداری؟" وقتی وارد شدیم، پرسیدم: "مطمئنم که اندازه من بدبخت و فقیر نیستی و میتونی یه آپارتمان با یه آسانسور فانتزی داشته باشی اما اینجا ازین خبرا نیست. و منم که توی طبقه ششم زندگی میکنم و-" خوب شد که یونگی حرفم رو قطع کرد وگرنه تا خود صبح میگفتم و میگفتم.
"مشکلی ندارم" تموم چیزی بود که گفت و من هومی درجواب کشیدم. بعد تا جایی که خونه م وجود داشت، با هم بالا رفتیم. در دفاع از خودم و خونه م باید بگم که اینجا اونقدرا هم جای ارزونی نیست اما مطمئنم در قیاس با جایی که یونگی توش زندگی میکنه شبیه یه زندان یا خرابه ست. حالا هرچی.
وقتی بالاخره به طبقه ی ششم رسیدیم، بزاقمو با صدا قورت دادم ودر رو باز کردم. با صدایی که در بخاطر باز شدن ایجاد کرد غرولندی از خجالت کردم: "شرمنده باید درستش کنم" زمزمه کردم وبعد بهش اشاره کردم که داخل بره، بعدش وارد شدم و در رو پشت سرم دوباره قفل کردم.
"باید عذرخواهی دربارهی همهچیز رو تموم کنی. فکر که نکردی همیشه ی خدا توی ناز و نعمت بزرگ شدم ها؟" تموم مدتی که اینو میگفت یه لبخند بزرگ روی لبهاش بود و طوری حرف میزد که بخواد سرحالم بیاره.
گندش بزنن. هیچوقت فکر نمیکردم یه همچین آدم سرزندهای باشه. خب چطور میخواستم بفهمم وقتی فقط اون روی شیطانی و منحرفش رو بهم نشون داده بود. و این بهم یادآوری کرد که هنوز چیزهای زیادی ازش هست که درست حسابی نمیدونم. اون لبخند نرم و مهربون روی لبهاش واقعا بهش میومد و خدایا چرا اینقدر بهش میومد!
"آه، ممنونم. اینجا جای کوچیکیه اما دلم خواست کوچیک و دنج نگهش دارم تا هربار که میام توش حس خوبی بگیرم. امیدوارم درست فکر کرده باشم" یه لبخند نصفه و نیمه بهش زدم و با دست پشت گردنم رو مالیدم. وقتی فهمیدم چقدر توی اون لحظه خجالتی شدم توی ذهنم به خودم سیلی زدم و تمام قد ایستادم. این برخلاف طوری بود که دلم بخواد باشم. شاید اون ازم بزرگتر باشه اما قطعا من هم قدم بلندتره هم باحال ترم پس نباید ازش بترسم، خجالت بکشم یا هرچی!
VOCÊ ESTÁ LENDO
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfic↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک