p a r t s i x

2.4K 508 12
                                    

داستان از دید هوسوک

کلافه نفسم رو فوت کردم و با خودکار روی میز ضرب گرفتم. بلافاصله بعد ازینکه پروژه‌ام رو تحویل دادم، یکی دیگه گرفتم. الان واقعا از این شغل متنفرم!

دیگه داره از تحمل خارج میشه. درسته که خیلی خوب بابتش پول میگیرم اما حقوق خوب بهشون این حق رو نمیده که حتی اجازه‌ی نفس کشیدن هم بهم ندن! تصمیم گرفتم کار رو برای بعد بذارم و به جاش سرم رو با گوشیم گرم کنم. اینقدر درحال حاضر عصبانیم که نتونم کاری از پیش ببرم. خوشبختانه مردم توی دفتر هم چکم نمیکنن پس خیالم راحته.

برنامه‌ی دیت شوگرددی-بیبی بهترین گزینه‌ برای پرت کردن حواسم بود. اون رو توی منوی اصلی-درست جلوی چشمم-گذاشته بودم تا به خودم یاداوری کنم کسایی هستن که از منم وضعشون خراب تره. منظورم اینه که حاضرم کونمو به خاطر کار از دست بدم تا اینکه به خاطر سکس حقوق بگیرم.

و البته، سر به سر MinSugar3 گذاشتن خوبه. صادق باشم باهاش بیشتر از بقیه خوش میگذره و این واقعا سرگرمم میکنه که فکر میکنه میتونه منو تو زندگی واقعی‌ام ببینه. حالمو بهم میزنه، راهی که باهاش سعی میکنه ملت رو ببینه.

موندم چندتا جوون به خاطر اون ظاهر متوسط و رفتار بازیگوش عاشقش شدن. احتمالا تعدادشون زیاده، با اون اعتماد به نفسی که این مرد داره. آه، مردم چه جسارتی دارن.
وقتی بهش میگم دارم میرم و اذیتش میکنم خیلی خوش میگذره. بخاطر یه سری دلیل از حرف زدن باهام خوشش میاد. خوشم میاد یه عوضی باشم. و اون ازینکه منو شوگر بیبی جدیدش کنه خوشش میاد.

عق. حتی فکر بهش هم باعث میشه مورمورم بشه. فراموش کردم چک کنم نوتیف جدیدی دارم یا نه و سرم چندساعت با تماشای ویدیو گرم شد. حدود 20 دقیقه به پایان شیفتم مونده بود وقتی بالاخره گوشی رو کنار گذاشتم و تظاهر کردم دارم کار میکنم تا بتونم از اینجا بیرون برم.

با تموم شدن وقت اداری، رفتم محل کار نامجون تا ببینم اون به کجا رسیده. و احتمالا به اون شخصی که مدام درباره‌اش وراجی میکرد، رسیده یا نه. اون یه ترانه‌سراست اما ازونجایی که هنوز به شهرتی که لایقشه نرسیده، توی یه مغازه‌ی موزیک کار میکنه. جای دنج و به درد بخوریه، یه سری میز و مبل هم وسط مغازه برای نشستن هست.

وقتی داخل شدم بوی قهوه و هوای گرم صورتم رو نوازش کرد و تغییر دما باعث شد گونه‌هام رنگ بگیرن. چشم چرخوندم و نامجون رو دیدم که کنار مرد مو هلویی و قدبلندی نشسته و باهاش حرف میزد. تصمیم گرفتم مزاحمشون نشم و مستقیم رفتم سمت ماشین قهوه. به خاطر این چندهفته بشدت به اون کافئین نیاز داشتم.

آماده شدن قهوه‌ام و برگشتنم، مصادف شد با صدا زده شدنم توسط نامجون:

"هوسوک" صداش هیجان داشت و باعث شد با تعجب به صورت خوشحالش نگاه کنم. واو یکی اینجا از دیدن من خیلی شاد و شنگوله.

نیشخند زدم و جلو رفتم، بلافاصله اون رو توی بغلم کشیدم. دستی دور شونه‌ام انداخت و به مرد قدبلندی که با صبوری بهمون تموم مدت خیره بود، نگاهی انداخت.
"جین، این هوسوکه. بهترین بهترین دوستی که درباره‌اش بهت گفتم"

سرم رو سمت مرد چرخوندم و لبخندش رو برگردوندم: "از دیدنت خوشبختم، جین" به اخلاقیات زیاد وارد نبودم اما تموم تلاشم رو کردم تا مودب به نظر بیام.

"خوشحالم که بالاخره توی دنیای واقعی میبینمت" رفتارش تموم مدت مودبانه بود اما کمی تلخی توی صداش احساس میشد. با اینحال مرد خوشحال کنار دستیم اونقدر هیجان زده بود که متوجه نشه و گفت‌و گویی رو شروع کنه که واسم هیچ اهمیتی نداشت.

فکرم دوباره سمت اون تن تلخ جین رفت اما به دقیقه نکشید که شونه بالا انداختم و قهوه‌ام رو هورت کشیدم.
چندساعتی که اونجا بودم مثل چندسال گذشت و وقتی بالاخره ازاونجا بیرون اومدم آفتاب غروب کرده بود.

سوار ماشینم شدم و سمت خونه روندم. صدایی از موبایلم اومد که زحمت چک کردنش رو به خودم ندادم، بعدا چکش میکنم. احتمالا یا نامجونه یا دوباره اون عوضیه.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now