p a r t t h i r t y

1.5K 329 32
                                    

داستان از دید هوسوک

آخرین گلدون آپارتمان رو هم آب دادم و قطره عرقی که از پیشونیم پایین میومد رو پاک کردم. و بالاخره برای سومین بار توی این هفته خونه‌تکون اساسی خونه‌ام رو تموم کرده بودم! توی این مدت یه سری وسایل رو جا به جا کردم، یه دوش طولانی گرفتم و حتی برای اولین بار توی تاریخ یکم به گل و گیاه‌های خونه‌ام سر و سامون دادم. نخوابیدن و 'استراحت' نکردن بعد یه مدت طولانی تونسته بود برام لذت بخش باشه. خیلی وقت بود نتونسته بودم یکم به اینجا رسیدگی کنم.

یونگی هنوز خواب بود و تا الان که حرفی از زمانی که باید میرفتم تا درمورد فضای داخلی خونه حرف بزنیم رو مشخص نکرده بود، پس روی مبل نشستم و فقط تلویزیون رو روشن کردم. خیلی با این وسایل الکترونیکی وقت میگذروندم اما واسم مهم نیست. قبلا یکم اذیت میشدم اما الان واسم هیچی مهم نیست. بعدشم کار من بیشتر با کامپیوتره.

بعد از رسیدن به قسمت پنجم برنامه‌ای که داشتم میدیدم، گوشی‌ام کنارم لرزید و بهم فهموند که یه پیام از یونگی دارم. بهم گفته بود صبحت بخیر/با اینکه ساعت 12 ظهر بود/ و گفته بود هروقت که دلم بخواد میتونم برم خونه‌اش. پس برنامه‌ام رو دیدم، تلویزیون رو خاموش کردم و بلند شدم. بعد از رفتن توی اتاق خوابم یک ساعتی رو صرف انتخاب لباس هام کردم چون از قرار معلوم دیدارمون فقط کاری میبود.

این‌بارو دیگه میخوام حرفه‌ای باشم و زیاده‌روی نکنم. دفعه‌ی قبلی شانس باهام یار بود که از زیرش در رفتم، اما الان باید عادی باشم. بعد از یه نگاه ناامید طوولانی به کمدم آهی کشیدم و یه هودی اورسایز سفید-صورتی و یه جین مشکی پوشیدم. گندش بزنن نباید اینقدر وقت صرف انتخاب لباسهام کنم، د اخه چرا باید اینقدر درموردشون فکر کنم؟ شاید چون میخواستم جلوی میلیونری که چندماهه دارم باهاش میگردم خوب به نظر بیام. آره، همینه.

بعد از برداشتن وسایل دفعه‌ی پیش، از خونه بیرون زدم و سوار ماشینم شدم. فاصله خونه‌هامون زیاده پس باید با ماشین میرفتم. گوشه‌ی مغزم به اینکه این اواخر بدنم از فرم افتاده هم فکر کردم و با آهنگ های پاپی که از رادیو پخش میشد سر تکون دادم قبل ازینکه جلوی خونه‌اش توقف کنم. این‌بار بدون اضطراب و در آرامش کامل از ماشین پیاده شدم. شاید چون این‌بار قضیه فقط کاره نه شام.

زنگ رو زدم و منتظر موندم. و البته که یادم نرفت مجددا یه لبخند بزرگ به دوربین بزنم و براش دست تکون بدم. چندلحظه بیشتر طول نکشید که در باز بشه و بتونم وارد خونه بشم. باید اعتراف کنم اینجا توی روز قشنگ تره. رشته‌ی من طراحی داخلی بود پس فکر نکنم بخوام همچین صحنه‌ی خوشگلی رو خراب کنم.

در زدم و در کمال تعجب همون لحظه باز شد. یونگی درست شبیه عکسی که شب گذشته واسم فرستاده بود داغون به نظر میرسید، اگه اون لبخند شاد و کوچولوی روی لبهاش که باعث میشد یکم بدرخشه رو ندید میگرفتم. بامزه بود و خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا این رو به زبون نیارم. یه تیشرت با طرح چاپ‌شده‌ی روش و پیراهن راه‌راه روش پوشیده بود و شلوار مشکی‌ای که روی رون‌هاش پاره بودن رو تنش کرده بود. واقعا بهش میومد و این نشون میداد چقدر خوب میدونه چی باید بپوشه.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now