s o p e s p e c i a l

2.1K 276 141
                                    

قبل از خوندن، آخر این پارت اسمات هوسوک‌تاپ ـه. اگر احیانا خوشتون نمیاد، سرسری ردش کنید~

...

داستان از دید نویسنده

"وای سوکی چقدر فرق کردی!" بلافاصله وقتی اون زن با موهای بلند و قد کوتاهی که داشت وارد آپارتمان شد این رو با تعجب گفت. هوسوک، کسی که چهره‌اش بشدت شبیه خواهرش بود اون رو بغل گرفت و به جمله‌اش لبخند فراخی زد.

وقتی از هم جدا شدن موهای برادرش رو بهم ریخت: "رنگشون کردی هاه؟ مشکی بهت میاد. حالا دوباره شدیم شبیه خواهر برادرها!" گونه‌های دختر صورتی زیبایی به خودشون گرفته بودن و همه‌چیزش فریاد میزد که یه تیکه از آفتابه.

هوسوک خنده‌ی کوتاهی به جمله‌ی خواهرش کرد: "آره اما فکر کنم صورت‌هامون اون قسمت شبیه بودن رو مشخص میکنه نونا" و بعد با لبخندی که یک لحظه هم صورتش رو ترک نمیکرد، دستی دور شونه‌ی خواهرش انداخت و اون رو سمت داخل آپارتمان راهنمایی کرد.

یونگی فقط با چشم‌هایی که نرم شده بودن از جایی که نشسته بود به خواهری که با برادرش گرم میگرفت نگاه کرد و میتونست گرمایی رو که توی سینه‌اش جوونه‌ میزد رو حس کنه. چیزی نگذشت که اون زن متوجه‌ی یونگی‌ای که با یه لبخند گشاد و چشم‌های خوابالود بهش خیره شده بشه و با چشم‌های گشاد همونجایی که بود، بایسته. برگرده سمت برادرش و با نگرانی بپرسه:

"ایشون کی باشن؟! یا خود خدا من واسه یه معرفی خودمو آماده نکردم!"

"نه نه نیازی نیست نگرانش باشی، فقط دوست پسرمه" هوسوک دستی توی هوا تکون داد: "یالا وقت آشنایی ـه" کلمات رو فریاد زد و با گرفتن دست خواهرش اون رو سمت مبلی که مقابل جایی که یونگی نشسته بود، قرار داشت برد.

اون دونفر از سر احترام برای هم سر خم کردن: "مین یونگی هستم. از آشنایی تون خوشبختم نونا. هوسوک زیاد از خوبیاتون برام گفته" با این حرفش هوسوک بلند زد زیر خنده چون حقیقت داشت. و یونگی از همین اول داشت خودشو تو دل نوناش جا میکرد.

"یا خدا تو چقدر شیرین و مودبی! منم جونگ داوون هستم، که فکر کنم همین الانشم بدونی. و راستشو بخوای هوسوک اصلا و ابدا یک کلمه هم ازت به من نگفته" و بعد نیشگونی از بازوی پسر گرفت که در جواب فقط یه لبخند معصومانه بگیره.

"ببخشید نونا، میخواستم توی واقعیت ببینیش. اگه اینکارو نمیکردم اونوقت میرفتی تک تک اکانت‌های مجازی‌اش رو گیر میاوردی و براساس چیزهایی که میدیدی یه قضاوت نادرست ازش میکردی"

"اوه، حیف شد! اما حالا اینجام و کلی وقت دارم تا بتونم تایید یا ردت کنم هاه؟" آهی کشید اما هنوزم میشد رگه‌های اشتیاق و هیجان رو توی صداش تشخیص داد.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now