داستان از دید نویسنده
سئول شهری نبود که معمولا این موقع از سال رو بارونی یا سرد باشه اما انگار امشب، یعنی شب سال نو یک استثنا محسوب میشد. از یک ساعت قبل وقتی خورشید غروب کرد، ابرها توی آسمون پیداشون شد و ماه رو از دید مخفی کردن. بارون سنگینی شروع به باریدن کرده بود و سخت میشد صدای برخورد قطرات بارون رو با زمین نشنیده بگیری.
و اگه این حقیقت که مردم این موقع از سال رو درحال جشن گرفتن بودن وجود نداشت، احتمالا همگی از این وضعیت شاکی میشدن. هرکس راه خودش رو برای جشن گرفتن داشت، یک سری توی جمع خانوادگی بودن و یک سری ترجیح میدادن توی خونه بمونن و تمام شب رو فیلم ببینن، و یا شاید هم توی یه جشن بزرگ درحال خوش گذرونی بودن.
و یونگی به هرروشی بود هوسوک رو قانع کرده بود تا باهاش به مهمونی سالانهی کمپانی بیاد و سال نو رو کنارش بگذرونه. افراد زیادی توی مهمونی حضور داشتن؛ از کارمندان تا افراد بالامقام و حتی خانواده و آشنایان اهالی کمپانی. جین و نامجون هم خودشون رو به این مهمونی رسونده بودن و یکجایی داشتن برای خودشون خوش میگذروندن. مشخص شده بود که یونگی و هوسوک تنها آشنا هاشون این اطراف نبودن.
مهمونیِ رسمی و باکلاسی بود، چیزی که بدجور خلاف سلیقهی پسر جوونتر بود اما ازونجایی که یونگی اون قرار فوقالعاده رو روی سقف رستوران براش تدارک دیده بود، هوسوک با خودش فکر کرد میتونه امشب رو اینجوری بگذرونه. علاوه بر این اون الان دیگه رسما میتونست به عنوان دوستپسر رئیس معرفی بشه.
درسته که هنوز خودشون هم نمیدونستن چه برچسبی باید به رابطهی بینشون بزنن چون وقتی یونگی گفته بود علاقهای به قرار گذاشتن های معمولی نداره به نظر جدی میومد اما همینکه از کنار هم بودن لذت میبردن براشون کافی بود. و خب، تنها چیزی که توی یک رابطه مهمه همینه. احساسی که بهم داشتن دوطرفه بود و از این بهتر چی میخواستن؟ اونقدر کنار هم خوشحال بودن که حتی متوجهی گذشتن دوماه از اولین آشنایی اشون نبودن.
توی اون مهمونی، هوسوک به سئو جانی، یکی دیگه از کارمندهای بالا مقام Koscom معرفی شد. مردی که خونگرم و مهربون به نظر میرسید و دستهای محکمی میداد، یه شخص تو دل برو و جذاب. کسی که هوسوک فکر میکرد میتونن خیلی خوب با هم جور شن و همینطور هم شد.
هوسوک کل شب رو حس میکرد بار شیشهست، ازونجایی که یونگی با ظرافت و لطافت همیشه دستش رو دور کمر هوسوک حلقه میکرد، طوری که انگار میترسید پسر جوونتر توی آغوشش رو بشکنه. اما همین باعث میشد حس کنه جاش امنه و اضطرابی که از اینجور جاها داشت، کمتر خودش رو نشون بده.
وقتی تصمیم داشت سومین شات شامپاینش رو بنوشه، مرد جاافتاده ای رو دید که رو به اتاق ایستاد و توجهی جماعتی که اونجا بودن رو به خودش جلب کرد.
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک