با در نظر نگرفتن بادهای سرد و استخونبترکون ژانویه و آفتابی که به خاطر زمستونی بودن روزها خبری ازش توی آسمون نبود، اون بیرون به نظر شهر صبح خوبی رو شروع کرده بود. با اینحال برای من اهمیتی نداشت تا وقتی که با گرمای حضور یونگی دوره شده بودم هیچ سرمایی بهم گزند نمیرسوند.
دور میز ناهارخوری نشسته بودیم و همزمان که یه گپ و گفت معمولی داشتیم صبحونه میخوردیم. توی روزهایی که کنارش گذرونده بودم متوجه شده بودم یونگی آدم سحرخیزی نیست و در کل تا یکم بعد ازینکه بیدار بشه سر حال نیست. اما امروز صبح به نظر میومد یکم بیشتر میخواست حرف بزنه.
همونطور که با چنگال غذاش رو گوشهی بشقاب هدایت میکرد، گفت: "تقریبا آخرای نوسازی خونه و محل کارمی درسته؟" به نظر میومد دیگه گرسنه نیست: "این اواخر زیاد دربارهش حرف زدیم، دقیق یادم نمیاد روی چیا توافق کردیم"
سری تکون دادم و یه قلپ بزرگ از چاییم رو هورت کشیدم: "آره، فقط باید چک کنم تا مطمئن بشم صندلیها توی رنج رنگی ـن که ما میخواستیم. البته هروقت بخوایم میتونیم دوباره رنگشون کنیم، بسپرش به خودم" همونطور که یه تیکهی بزرگ کرپ توی بشقابم میذاشتم، گفتم.
بهم لبخند ملایمی زد قبل ازینکه بگه: "کارت حرف نداره" دستش رو روی میز گذاشت و آه آرومی کشید. نگاه زیرچشمیش رو روی خودم حس میکردم.
لبخند کوچیکی زدم و گفتم: "میدونی.. داشتم فکر میکردم ازونجایی که شب زیاد اینجا میمونم، چطوره یکم از لباسهام رو با خودم بیارم اینجا"
واکنشش زیاد به مذاق آدم خوش نمیومد چون به نظر میومد شوکه شده. سرش رو آروم به چپ و راست تکون داد و چنگالش رو پایین گذاشت و گفت: "آه، نه، به نظرم نباید اینکارو بکنی" چندبار دیگه محکم اینبار سرش رو تکون داد
نمیخواستم مرز هارو رد کنم اما واقعا از این بابت که چرا باید سر همچین چیز کوچیکی اینقدر واکنش بزرگی نشون بده نگران بودم. من فقط میخواستم چنددست لباس بیارم تا بتونم شبهایی که اونجا میگذرونم رو توی لباسهای راحتتری که متعلق به خودم هستن باشه: "اونوقت چرا؟" شبهای زیادی اینجا میموندم ازونجایی که باید روی دکور و وسایل خونه کار میکردیم و تعداد سکسهامون هم کمتر شده بود، بیشتر شبیه یه رابطهی معمولی به نظر میرسید تا پارتنر هایی که فقط هم رو واسه فاکبازی میخوان.
"همین که گفتم. دلم نمیخواد توضیح اضافهتری بدم" نمیدونستم این جوابش به خاطر حوصلهنداشتن بود یا اینکه واقعا ازینکه لباسهام رو بیارم ترسیده.
با کلافگی توی جام جا به شدم و با صدایی که به زور خودم میتونستم بشنومش، گفتم: "باید یه دلیلی باشه" ماگ توی دستم داشت یخ میکرد و کلاف اعصابم کم کم بیشتر توی هم پیچیده میشد.
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک