p a r t t h i r t y - f o u r

1.5K 310 70
                                    

داستان از دید هوسوک

"تنها چیزی که باعث میشه منو نخوای، شوگر ددی بودنمه هاه؟" صدای سرد و آروم یونگی خوابی که چشمهام رو گرم کرده بود رو پروند. بعد ازینکه صحبتش درمورد رویاها و سرگرمی‌هاش تموم شد، تصمیم گرفتیم توی تخت بریم و بخوابیم؛ و از اونجايي که از قبل باهاش موافقت کردم مجبور شدم با یونگی خواب‌آلود یه بحث دیگه برای رفتن راه نندازم و بمونم. اما به نظر اونقدر خوابش نمیومد که بلافاصله بخوابه.

یکم فکر کردم تا بتونم جواب مناسبی رو پیدا کنم. دلیل دیگه‌ای هم بود که بخوام ازش دور بمونم؟
"آره" غلت زدم تا بتونم بهش نگاه کنم ازونجایی که روی پشتم خوابیده بودم. صورتش طوری بود که نتونم هیچ حسی رو ازس بخونم.

"که اینطور" طوری که انگار زیادی توی افکارش غرق شده باشه، فقط سر تکون داد. چندثانیه برای دوباره حرف زدن وقت گرفت: "فقط به خاطر اینه که فکر میکنی حال بهم زنه یا دلیل عمیق و بامعنی‌تری پشت این تنفر از این بخش از وجودم هست؟"

هومی کشیدم. چقدر امشب سوال داشت: "فکر نکنم اونقدر نزدیک باشیم که بتونم دلایل شخصی‌ام رو باهات درمیون بذارم. به هرحال که توضیحی بهت بدهکار نیستم" بعد تصمیم گرفتم برگردم و بخوابم چون اصلا چرا باید بهش توضیح بدم؟

فکر کنم نتونست جوابم رو بفهمه چون با ضرب من رو عقب کشید و بدنش رو کامل بهم چسبوند. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و طوری که انگار یه زوج تازه‌ازدواج‌کرده ایم از پشت محکم و سفت بغلم کرد. سرفه‌ای از روی ناباوری کردم، تلاش کردم بیخیال تلاش‌هاش برای نگه داشتنم بشم و از حلقه‌اش آزاد کنم خودمو اما اون پافشاری کرد و محکم تر بغلم کرد. و در آخر اونقدر خودم رو باهاش جلو کشیده بودم که حالا نزدیک بود از تخت پرت شم پایین.

"به نظر میاد دیگه جایی برای فرار نیست" توی گوشم زمزمه کرد و دستش از روی کمرم سمت شونه‌ام روی بدنم تا روی گردنم، کشیده شد. با یکی از انگشت‌هاش آروم پشت گردنم رو لمس کرد که باعث شد لرزی به بدنم بیفته و مو به تنم سیخ بشه.

"با خوابیدن روی زمین مشکلی ندارم، به نظر فرشت خیلی نرم و گرمه" با حرص ساختگی‌ای زمزمه کردم و کمی خودم رو عقب فشار دادم تا حداقل اینقدر سر تخت نباشم. داره زیادی روم تاثیر میذاره.

"میدونی که نمیذارم روی زمین بخوابی. مهمون‌نوازی ام کجا رفته" نفس داغش روی گردنم تمرکز روی کلماتش رو واسم سخت میکرد: "یالا، میتونی به ددی بگی موضوع چیه. من تقریبا کل زندگیم رو واست ریختم روی دایره. تازه، خیلی کمکت کردم، نکردم؟ حتی لایق این نیستم که بتونم دلیل این دوریت ازم رو بفهمم؟"

چرخیدم تا بتونم صورتش رو ببینم و بعد با دیدن فاصله‌ی چنداینچی بین خودمون بزاقم رو با صدا قورت دادم. پوزخندی زد و خیره شد به لبهام. بهش چشم‌غره‌ی نرمی رفتم تا دوباره به چشمهام نگاه کنه: "من که ازت کمک نخواستم"

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now