داستان از دید هوسوک
سواری تا رستوران اینبار در کمال تعجب عادی و نرمال پیش رفت گرچه کلافگی و خجالتی که به خاطر حرفهای آخر یونگی توی رگهام جریان داشت از بین نرفته بود. به نظر مثل همیشه با اعتماد به نفس و محکم بود.
با رسیدن به محل موردنظرمون جفتی از ماشین پیاده شدیم و سمت در ورودی رفتیم. به نظر واقعا جای باکلاسی میومد و توی ذهنم بابت پیراهن تنم از یونگی تشکر کردم. با وارد شدن بلافاصله جین و نامجونی که آخر رستوران روی یه میز نشسته بودن رو دیدم.
با اشارهای که به یونگی کردم هردو سمت اون دونفر راه افتادیم، کسایی که با دیدن ما دستهاشون رو از هم جدا کردن. جین پوزخندی روی لبش نشوند و نامجون اما با چشمهایی که میدرخشیدن بهمون نگاه کرد: "ست کردین!" یونگی به خاطر لحن هیجانزدهاش خندید و کنار جین جا گرفت. و تنها جای مونده یعنی کنار نامجون و رو به روی یونگی هم به من رسید.
"آره، ست کردیم" خندهاش تبدیل به یه نیشخند شد و بعد منو رو از روی میز برداشت. فقط یک منو روی میز باقی مونده بود که نشون میداد جین و نامجون هم منوهاشون رو برداشته بودن اما هنوز انتخابی نداشتن.
"هوسوک؟ اون... اون یه کبودیه؟" نامجون با تردید پرسید و باعث شد یخ ببندم. گونههام داغ و سرخ شدن و تونستم صدای خندههای سرگرمشدهی یونگی از پشت منو رو بشنوم.
"آ-آره..." با شرم گفتم و چشمهام هرجایی رو جز جین و نامجون هدف گرفتن. با دیدن یونگی که بهم با نیشخند نگاه میکرد، بهش خیره شدم طوری که اگه نگاه میتونست بکشه، حتما یونگی تا الان هیچی ازش باقی نمونده بود.
صدای خندهی جین توی گوشهام پیچید و من رو از عملیات کشتن یونگی با نگاه خیرهام نجات داد. خدایا، این پسره حتی از نامجونم بلندتر میخنده: "شما دوتا خیلی نازید. چطوره که تا الان با هم قرار نذاشتید؟" با شیطنت پرسید و باعث شد آبی که نامجون داشت مینوشید توی گلوش بپره.
ابروهام رو توی هم کشیدم و از روی منو نگاهی بهش انداختم اما قبل ازینکه بتونم جوابش رو بدم، یونگی شروع کرد: "همینو بگو، اصلا از هوسوک بپرس. اینقدر روی نفهمیدن پافشاری میکنه که نگو و نپرس" به خاطر حرفش میخواستم عین نامجون آب بپره گلوم تا... بمیرم.
"هیچم اینطور نیست مرتیکهی دیوونه. من فقط ازت خوشم نمیاد" تندتند کلمات رو تف کردم تو صورتش و بعد با لبهایی که روی هم فشار میدادم نگاهم رو روی منو برگردوندم. اما زیرچشمی حرکت یونگی رو دیدم که به شونهی جین ضربه زد.
"سخت بدست میاد، نه؟" یونگی با شادی گفت و منوش رو باز کرد.
نامجون آهی کشید و خودش رو روی صندلیاش ولو کرد: "من فردا دوتا شیفت دارم، تو رو خدا شکنجه کردن منو تموم کنید" ناله کرد و باعث شد دستی از سر دلسوزی روی شونهاش بذارم.
STAI LEGGENDO
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک