داستان از دید هوسوک
رو به روی ساختمون بزرگی که درخشش چشمو میزد پارک کردم و به دیوارهایی که مثل بقیهی کمپانیهای سئول یا بهتر بگم همهجای جهان بیشتر از شیشه ساخته شده بود نگاهی انداختم. هوای بیرون با فصلی که توش بودیم همخونی داشت و باعث میشد دندونهام از سرما بهم بخورن. همه جا رنگی رنگی بود و مردم با عجله احتمالا برای رسیدن به کار مهمی تند تند از کنارم رد میشدن. و من اینجام، کنار ماشینم با یه تیشرت توی دستم ایستادهام. و دارم فکر میکنم بهتره تا یخ نزدم برم تو و دنبال رئیس این ساختمون بگردم.
یا عیسی مسیح، یعنی کارمندهاش چه فکری راجع بهم میکنن؟ یعنی ازم میپرسن چرا اینجام؟ نمیتونم بگم که "به به سلام. غرض از مزاحمت من با رئیس اصلی خوابیدم و حالام اومدم تیشرتی که دستم جا مونده بود رو پس بدم" میتونستم؟ گندش بزنن، گندش بزنن، گندش. بزنن!! من قطع به یقین آمادگی رو به رو شدن با این موقعیت رو ندارم.
نفس عمیقی کشیدم. چونهام رو بالا گرفتم تا کمی بااعتماد به نفس تر به نظر بیام و خودم رو آروم تر از چیزی که هستم نشون بدم. قدم هام رو سمت ورودی کشوندم و بعد از وارد شدن به ساختمون از گرمایی که صورتم رو نوازش کرد لبخند زدم. تم اصلی داخل ساختمون از گرانیت بود و شیشه.
رنگ هایی که به کار برده بودن خاکستری و سیاه بود که باعث میشد مرد مو بلوند پشت میز اصلی تو چشم باشه. خب، و اینکه نسبت به کل اتاق خیلی کوچولو بود هم تاثیر داشت. اولش حتی با یه پسربچه اشتباه گرفتمش. قدمهای لرزونم رو جلو گذاشتم و تلاش کردم اضطرابم رو پنهان کنم.
مرد پشت میز لبخند ملایمی بهم زد و پرسید: "چطور میتونم کمکتون کنم؟" به تَگ اسمش که کنار یه زنگ کوچولو روی میز قرار داشت نگاه کردم؛ پارک جیمین. چه اسم نازی، به ادب و نزاکتش هم میخورد.
بزاقم رو قورت دادم و فهمیدم هنوز جوابی ندادم: "من... اهه، اممم..." وقتشه فحش ناموس بکشم به خودم. چرا همین الان باید اینجوری لال بشم آخه؟ سرفهای کردم تا وانمود کنم این مکث از قصد بوده، سعی کردم ادامه بدم اما یقهی پیراهنم دور گردنم تنگ شد و باعث شد بینفس بگم: "من اینجام تا، ام، من اومدم مین یونگیو ببینم"
پارک کوتاه خندید و چیزی توی کیبورد تایپ کرد، که باعث شد براش ابرو بالا بندازم. بعد بهم نگاه و با دست عینک قاب باریکش رو جا به جا کرد قبل ازینکه با یه لحن ملایم و شیرین ازم تعریف کنه: "بهم نگفته بود اینقده گوگولی مگولیای" یکم سرخ شدم و به خاطر جوابش یکهای خوردم.
"ببخشید؟" گیج میزدم و با خودم میگفتم یعنی گفته که من دارم میام؟ یعنی این پارک با یونگی ارتباط مستقیم داره؟ شاید دوستن؟ ولی به چه دلیل کوفتیای یکی باید سرکارش از من بدونه؟
دوباره خندید و نگاهشو روی مانیتور برگردوند: "یونگی بهم گفت امروز یه شخص خاص به دیدنش میاد. باید متشکر باشی که با ورودت موافقت کردم، ما اینجا یه قوانین سفت و سخت برای ورود افراد و ملاقات با کارمندهامون داریم. که رئیس رئسا رو هم شامل میشه" صداش هم شیطون بود و هم شیرین. فکر کنم اینقدر اینجا کار کرده که این کلمات رو روزانه بتونه از بَر بگه.
VOUS LISEZ
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک