p a r t e l e v e n

2K 483 36
                                    

داستان از دید هوسوک

نصف هفته از آخرین باری که برنامه شوگر ددی رو باز کردم میگذره. این لاشی خیلی جدیه و مدام بهم دستور میداد تا منو ببینه و این نگرانم میکنه. تا اینجا خوش گذشته- سر به سرش میذاشتم و بهش امید واهی میدادم اما الان وقتی میبینم اینقدر روی دیدنم پافشاری میکنه باعث میشه لرز بدی به تنم بیفته.

چی میشه اگه واقعا اونی که توی عکس‌هاش بود نباشه؟ اگه یه یاروی 55 ساله‌ی چروکیده که بخواد منو بدزده باشه چی؟ میتونم خیلی راحت این برنامه رو حذف کنم و زندگیمو بکنم، اما این چندهفته که با این یارو چت کردم، یجورایی کنجکاو شدم.

این دوروز تازه به این نتیجه رسیدم که دلم میخواد ببینمش. و از اون موقع به بعد نگرانیم شروع شد.

همین الان هم دارم با خودکارم میزنم روی میز تا آروم شم. نیاز دارم یه حواس پرتی پیدا کنم اما کارم تا یک ساعت دیگه تموم میشد. پس گزینه‌ی کار رد میشه. همین الانشم کارام رو تموم کردم و بیشتر هم خواستم. اما تنها کاری که الان دارم گشتن بین این برنامه و اون یکیه تا این یکساعت هم بگذره.

به محض اینکه رسیدم داخل آپارتمانم نفس عمیقی کشیدم و بوی خونه‌ای که یک ماهی ازش محروم بودم رو توی ریه‌هام کشیدم تا آروم شم. یادم نمیاد روزی شده باشه که بدون استرس توی این ماه اخیر پام رو بذارم توی این خونه. خداروشکر رئیسم بیخیال شده بود و این یعنی یک هفته‌ای وقت آزاد داشتم.

یه دوش طولانی میگیرم، روتین پوستم رو انجام میدم، موهام رو سشوار میزنم و چرب میکنم و حتی برای خودم یه لیوان هات چاکلت درست میکنم. چندوقتی میشه نوشیدنی خونگی نخوردم. تلویزون رو روشن کردم و بعد از هورت کشیدن یه قلوپ از هات چاکلتم درامای موردعلاقم رو تماشا کردم.

...

روز بعد وقتی از سرکار برگشتم خودم رو توی کتابخونه نزدیک ساختمونم پیدا کردم. دنبال کتابی با ژانر جنایی میگشتم برای یه سری دلیل. وقتی داشتم خلاصه‌‌ی یکی از کتاب‌هارو میخوندم صدای بلند و خشنی متوقفم کرد. پس کتاب‌هارو روی میز نزدیکم گذاشتم و دزدکی نگاهی به جایی که صدا ازش میومد سرک کشیدم تا چیزی رو ببینم که تصورش رو هم نمیکردم.

یونگی بود. و داشت از قرار معلوم با صدایی که سعی داشت آروم نگهش داره پشت تلفن به کسی میتوپید. زبونم بند اومده بود و اصلا دلم هم نمیخواست حرفی بزنم. فقط میتونستم اونجا بایستم و به این فکر کنم که چقدر لباسش بهش میاد و واو موهاش چقدر درخشان و براقن. ازونجایی که پشتش بهم بود فقط میتونستم بافت مشکی و شلوار جینی که همون رنگی بود رو ببینم. تصحیح میکنم، تنگ ترین جینی که تا به حال دیدم. باعث شده بود کونش بیرون بیفته و پاهاش عین جهنم باریک و بلند به نظربیاد.

لبم رو گاز گرفتم و فاکی زیر لب فرستادم چون اون لعنتی توی واقعیت هم هات بود. و صداش، لعنتی! سرم رو تکون دادم و کتاب‌هارو از روی میز به قفسه برگردوندم. اون چیزی جز یه حال بهم زن نیازمند سکس که از حماقت مردم تغذیه میکرد، نبود. اصلا راه نداره همچین کسیو جذاب ببینم.

و قبل ازینکه بتونم فانتزی بزنم یا حتی بدتر- برم جلو و باهاش حرف بزنم- دوباره یه کتاب دیگه برداشتم و بدون نگاه کردن به خلاصه‌اش برش داشتم قبل ازینکه ازونجا بیرون بزنم. فقط تونستم یه نگاه کوتاه بهش بندازم و ببینم که دیگه با تلفن حرف نمیزد و سرش به کتاب‌های توی قفسه گرم بود. به تابلوی قسمتی که رفته بود نگاه کردم و کلمات "business and fiance" رو خوندم.

خداروشکر کردم که تونستم بدون متوجه کردن اون مرد، کتابم رو بخرم و بیرون بزنم. وقتی رسیدم به خونه، در رو قفل کردم و بعد از تکیه زدن بهش آهی کشیدم. من همین الان مین فاکین یونگی رو توی واقعیت دیده بودم.

و نمیدونستم باید اول به چی فکر کنم. اینکه اون واقعا وجود داره و یا این حقیقت که تموم مدت از همچین مرد عین فاک هاتی دوری میکردم.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now