p a r t f o r t y - o n e

1.3K 267 37
                                    

داستان از دید نویسنده

"دیگه عمرا نباید اینکارو بکنیم، جونگکوک!" پسری که موهای خاکستری داشت غرغر کرد و خودش رو روی تخت انداخت.

"اوه تهیونگی، نگو که هنوز که هنوزه از اخراج شدن میترسی؟ این دفعه‌ی سومیه که اون پیرمرد مچمونو میگیره. باور کن با یکم خوشگذرونی سر کار کسی قرار نیست اخراج بشه" جونگکوک روی تخت نشست، دستش رو نوازش‌وار روی رونش کشید و با یه لبخند شیطون گفت: "تازه من که نمیتونم خودمو در برابر این باسن گنده کنترل کنم"

"تقصیر من چیه که با یه باسن گنده‌ی خوشگل به دنیا اومدم؟" تهیونگ غرولندی کرد و روی شکمش چرخید.

"درسته، اما خب من هنوزم عاشقشم" جونگکوک ضربه‌ای به باسن پسر دیگه زد و خندید؛ کسی که صورتش رو میون ملحفه‌ها فرو برد و بعد از یه آه بلند و کشدار گفت:

"جدی میگم کوک، اگه یکی دیگه مچمونو بگیره چی؟" مکثی کرد و ادامه داد: "ما به اون پول نیاز داریم"

جونگکوک هم کنار دوست‌پسرش لم داد و دستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد: "خب، شاید باید دفعه‌ی بعدی آروم تر باشی، بیبی"

"اولا که تقصیر من نیست که تو یه حشری کوچولوی بدبختی، دوما مین مچمونو گرفت چون میخواست بره دستشویی نه به خاطر اینکه صدامونو شنیده بود" تهیونگ غرغر کرد و بالاخره رضایت داد تا جاش رو عوض و به چشمهای عشقش نگاه کنه.

"اوه خفه شو، عمه‌ی مرحومم بود که به خاطر یه فاک سریع توی دستشویی از هیجان مو به تنش سیخ شده بود؟" پسر مو قرمز بعد از حرف‌هاش، سرفه ای زد و توی جاش وول خورد تا راحت تر باشه.

"من" تهیونگ سرخ شد: "آ-آره! خب حالا که چی؟" به خاطر خجالتی که خیلی ناگهانی تنش رو گرفته بود، سرش رو دوباره میون ملحفه‌ها فرو کرد.

جونگکوک سر تکون داد و عشقش رو محکم تر بغل گرفت: "عیبی نداره ته‌ته~ بیا بخوابیم. فردا کلی کار داریم"

"آره همون کاری که نزدیک بود ازش اخراج شیم." صدای دوست‌پسرش رو خفه شنید و بعد تماشا کرد که چطور زیر ملحفه‌ها خودش رو مدفون کرد. آهی کشید و از پشت اون رو توی بغل گرم و محکمش کشید. با یه نفس عمیق، ریه‌هاش رو از عطر دلنشینش پر کرد و اجازه داد خواب چشمهاش رو وادار به بستن کنه.

...

روز بعد، اون دونفر با دست‌هایی که میون هم جا خوش کرده بود سمت ساختمون محل کارشون رفتن و البته که بلافاصله با دیدن رئیسشون که توی پذیرش داشت با جیمین صحبت میکرد، دست‌هاشون رو آزاد کردن و یکم از هم فاصله گرفتن. خوشبختانه روز قبل مثل همیشه اون شخص سر کار نیومده بود پس خبری از معذب بودن هم نبود اما امروز از قرار معلوم رئیس سر کار برگشته بود و اون دونفر باید حداقل فاصله‌ی ممکن رو از همدیگه حفظ میکردن تا اینجوری کمی از کاری که کرده بودن پشیمون به نظر بیان. سعی کردن لبخند بزنن و جلوتر برن تا سلامی به جیمین و رئیسشون بکنن.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang