p a r t t w o

2.7K 576 29
                                    

داستان از دید هوسوک

خیلی سریع چشمهام رو باز و به ساعت نگاه کردم. 11 شب. به صفحه‌ی لپ تاپ نگاه کردم و فهمیدم فقط چندتا چیز دیگه باید عوض بشه. آهی از روی آسودگی کشیدم و سرم رو روی بازوهام گذاشتم تا کمی از شوک ناگهانی بیدار شدنم کم بشه. دوباره وسط کار خوابم برده و ازونجایی که زیاد اتفاق میفتاد، جای سوال نبود.

با تشکر از این چرت کوتاه، خواب از سرم پریده بود. نمیخواستم کارم رو الان تموم کنم چون تا 11 صبح فردا وقت داشتم. از جام بلند شدم و با خودم فکر کردم توی این مدت چیکار میتونم بکنم. بعد از بستن پنجره‌ی کارم، فیسبوک رو باز کردم و برای خودم چرخ زدم. فضای مجازی اصلا توی حیطه‌ی کاریم نبود و این رو مدیون روابط اجتماعی داغونم بودم.

بعد از دیدن یه سری پیام که متوجهشون نشده بودم و لایک کردن یه عالم عکس گربه، رفتم سراغ چک کردن ایمیل هام. طوری که انگار قرار بود اتفاق جدیدی بیفته.

از این که ایمیل‌ها مرتب نبودن لجم میگرفت، طوری که مجبور بودم همشون رو باز کنم. وقتی داشتم پوشه‌ی اسپم رو چک میکردم، چیزی توجهم رو جلب کرد. یه ایمیل فاکی از یه سایت دیتِ شوگر ددی گرفته بودم. شاید چون اون قدیما اولین ایمیلی که نامجون باهاش اکانتش رو توی این سایت ساخت، مال من بود. سر تکون دادم و بعد از حذف کردنش، تصمیم گرفتم برم و سابسکرایبم رو بردارم تا دیگه از این ایمیل ها برام نفرستن. اما قبل ازینکه کاری کنم، برای موبایلم پیام اومد و حواسم رو پرت کرد.

البته که از نامجون بود، بعد از کالج هیچ دوستی جز اون نداشتم. سریع جوابش رو دادم و برگشتم سر کارم یعنی حذف اون ایمیل.

قبل ازینکه دکمه‌ی حذف رو بزنم، با خودم فکر کردم من که هیچ کاری برای انجام ندارم و الان هم که دنبال یه سرگرمی میگردم. نصفه شبه و من تنهام، حوصله‌ام سر رفته و خستم. پس احمقانه‌ترین تصمیم عمرم رو گرفتم و روی آیکن سایت کلیک کردم.
شاید با سرکار گذاشتن این مردم بتونم یکم خوش بگذرونم. شک ندارم.

..

بعد از 20 دقیقه پروفایلم رو تنظیم کرده بودم و همه‌چیز اماده بود. تصمیم گرفتم یه سری از اطلاعات واقعیم رو بهش اضافه کنم چون چرا که نه؟ قرار نیست که واقعا یه شوگر بیبی بشم. مراحل زیادی داشت و من حتی نمیدونستم اینا واقعا نیازه یا نه. اصلا این "نست عشق" چی بود؟؟؟ بگذریم، چیزای زیادی ازم پرسیدن.

همونطور که منتظر لیست شوگر ددی ها بودم، روی میز ضربه میزدم. هرچی پایین تر میرفتم، قیافه‌ی آزرده‌ام بیشتر تو هم میرفت. پیرمردهایی که میدیدم حالمو بهم میزدن. بیشترشون طوری به نظر میرسیدن که انگار یه سری مجرد زشتن که برای یکم عشق له له میزنن. یه سری پیام رندوم برای خنده براشون فرستادم. همشون شبیه هم بودن و با چت کردن باهاشون کلی میخندیدم قبل ازینکه برم سراغ بعدی.

باید اعتراف کنم سرکار گذاشتن این بابابزرگها خیلی باحال بود. شمار خنده‌هام از دستم در رفته بود فقط تا قبل ازینکه با یه قیافه‌ی خیلی جذاب میونشون مواجه بشم. قطعا فراتر از بقیه‌ی عکسهایی که دیده بودم، بود. یه مرد جوونِ جذاب. و البته پروفایلی که توجهم رو جلب کرد.

 و البته پروفایلی که توجهم رو جلب کرد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

مقدار زیادی گی توی اون عکس بود، آره. اعتراف میکنم بشدت توجهم رو جلب کرده بود. لباس تنش در مقایسه با عکس‌های بقیه که یه سری نود و عکسهای لختی بود باعث شد بلافاصله روی پروفایلش کلیک و یه چت رو باهاش شروع کنم، ولی دوباره فقط محض سرکار گذاشتنش.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞOù les histoires vivent. Découvrez maintenant