داستان از دید نویسنده
یه شب عادی توی سئول بود. نصف ما پشت ابرها مخفی و نیمهی دیگهاش هم توی تیرگی آسمون شب میدرخشید. هرکسی بسته به زندگیاش میتونست زیبایی امشب رو ببینه و یا بیتوجه از کنارش بگذره. مثلا کسایی که شب به این زیبایی رو برای قرار گذاشتن انتخاب کرده بودن، که شامل دو مرد فوقالعاده که هردو به شدت مضطرب بودن هم میشد.
مین یونگی میترسید که نکنه زیاد به نتیجهی مثبت این قرار دل خوش کرده باشه، از رد شدن میترسید. میدونست که مرد رویاهای هرکسی نیست و همین دلیل ترسش بود. سعی کرده بود اون روی از خودراضی خودش رو کمتر نشون بده. دلش نمیخواست پسر دیگه رو با رفتار و تیکههای شیطنت آمیزش معذب کنه. جونگ هوسوک اما بیشتر هیجانزده بود تا ترسیده، شاید به این خاطر که حالا میتونست با یه آدم واقعی سر یه قرار واقعی بره، کسی که نه فقط یک بار بلکه بارها بهش نشون داده بود که ازش خوشش میاد، و کسی که حتی فکر به اسمش باعث میشد به ستون فقراتش لرز لذت بپیچه.
خلاصهی کلام هم اینکه، هردو توی پوست خودشون نمیگنجیدن.
و حالا اینجا بودن. جونگ هوسوک با لباسی که یونگی روز قبل بهش هدیه داده بود و دلیل کارش رو هم این که این لباس واقعا به تن هوسوک میشینه و باهاش میدرخشه، از آپارتمانش خارج شد و یونگی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و نذاره نیشش به یه پوزخند باز بشه. به پیراهن سادهی سفید و کت و شلوار مخمل-فیروزهای توی تنش نگاه کرد. این لباس واقعا به هوسوک میومد و باعث شده بود پسر بیشتر بخنده. چیزی که یونگی عاشقش بود.
پسر بزرگتر همین تیپ رو اما با رنگ قرمز پوشیده بود. با هم ست شده بودن و این هوسوک رو شوکه اما خوشحال میکرد. فکر میکرد فقط خودشه که یه تیپ فانتزی باکلاس زده اما مرد مو قهوه ای خلافش رو ثابت کرده بود. کسی که به ماشین براقش تکیه زده بود. و البته که رانندهاش با صبوری توی ماشینش نشسته و منتظر اون دونفر بود همزمان که مین یونگی زمان باارزشش رو خرج زل زدن به تک به تک جزئیات پسر مو مشکی کنه.
وقتی بالاخره به جایی که یونگی ایستاده بود، رسید. مرد پشت دستش رو بوسید و براش در رو باز کرد، بعد در رو بست و خودش هم سوار شد. هوسوک به خاطر تغییر ناگهانی رفتار یونگی، گر گرفته بود. اینکه ناگهانی اینقدر... بیشتر جنتلمن بازی درآورده بود. شاید میخواست اون رو به قراری که بدجور روش حساب باز کرده بود، مطمئن تر کنه.
اگه این درست بود، خب هوسوک میتونست قسم بخوره خیلی هم جواب داده بود. پس توی ماشین نشست و سعی کرد به هر جملهی کوتاه یا بلندی که یونگی برای خندوندش میگه، بخنده. شاید چون میخواست مرد احساس راحت تری داشته باشه. یونگی، کسی که میدونست یه جای کار میلنگه و هوسوک به خاطر قرارشون مضطربه چون فکر میکنه قراره یه شب رسمی رو بگذرونن و اون نمیتونه خود واقعی و همیشگیاش باشه. اما، اوه پسر، هوسوک داشت اشتباه میکرد. باید صبر میکرد و میدید که یونگی چه خوابی براش دیده.
و بیست دقیقه بعد ماشین جلوی یه رستوران متوقف شد. وقتی از ماشین پیاده شدن، هوسوک لب زیرینش رو با استرس گزید. ساختمون جلو روش رویایی به نظر میرسید، با اون ستونهای بزرگ و مرمرین که با تزئینات طلایی اطراف خیلی خوب ست شده بودن. بلافاصله فهمید که اون به اینجا تعلق نداره. اما وقتی مرد دیگه دستش رو میون مال خودش گرفت و فشار آرومی بهش داد، حس کرد بالاخره تونسته لبخند بزنه و اضطراب آروم آروم از تنش خارج شد.
"برای شب سرنوشتساز زندگیات آماده ای؟" یونگی پرسید و بعد قدمی سمت ورودی برداشت. در جواب یه سر تکون دادن کوچولو گرفت. هوسوک از آماده بودن خیلی زیاد فاصله داشت. یه رستوران باکلاس یعنی فشار زیادی که باید تحمل میکرد تا بی نقص به نظر برسه. اینکه مجبوره مبادی آداب باشه و کلاس داشته باشه و این حقیقتا اصلا به شخصیتی که داشت نمیخورد.
وقتی وارد رستوران شدن بینی هوسوک تونست بوی... پول رو حس کنه. تنها چیزی بود که میتونست توصیف کنه حال و هوای داخل رستوران رو. بوی ادکلن هایی که از لباسهای میلیون وونی و باکیفیت مردم اونجا به مشام میرسید با بوی غذاهای خوشمزه مخلوط شده بود و به یک باره بهش هجوم آورده بودن باعث میشد احساساتش بهم بریزه و چیزی توی شکمش بپیچه.
به محض ورودشون، دید که مردی قدبلند با موهای بلوند فرفری و خط فکی که قسم میخورد اگه بهش دست میزد، دستش رو میبرید جلو اومد و با یه لبخند گرم ازشون استقبال کرد: "شب تون بخیر آقایون. از قبل رزرو کرده بودید؟" لهجهی خالص کره ای نداشت، و به خاطر طوری که کلمات رو تلفظ میکرد هوسوک حدس میزد مرد چینی باشه.
"بله. به اسم مین یونگی" مرد سر تکون داد و نگاهی به تبلت توی دستش انداخت. هوسوک میتونست گرد شدن چشمهاش با خوندن چیزی رو به وضوح ببینه. ابرو هاش رو با گیجی بالا انداخت و به یونگی کسی که فقط یه لبخند بهش تحویل داد و شونه بالا انداخت نگاه کرد.
"دنبال من بیاید" بعد از چندثانیه صدای مرد توی گوشهاشون پیچید و بعد اون دونفر رو سمت داخل رستوران راهنمایی کرد. تن هوسوک با فکر به اینکه ممکن بود میزی که رزرو شده بود توی تیررس همه باشه، لرزی کرد اما خیلی زود فهمید که اصلا قرار نیست اونجا بنشینن.
مرد اونهارو به پشت رستوران، جایی که یه در بزرگ رستوران رو به یه راه پلهی پیچ در پیچ طولانی که از جنس طلا ساخته شده بود، منتهی میشد راهنمایی کرد. عجب غافلگیریای. با رسیدن به بالای پلهها گیجی هوسوک بیشتر هم شد.
با رسیدن به آخرین دری که بین اونها و قرارشون قرار داشت، مرد اون رو باز کرد و هوسوک بیشتر از این نمیتونست شوکه بشه. اونها روی سقف ساختمون بودن. یه میز و دوتا صندلی به همراه گلدون بزرگی که از گلهای رز سفید پر شده بود، دوتا منو و شمعهای بلندی که میز رو روشن کرده بود. مرد یه بار دیگه لبخند زد قبل ازینکه اون دونفر رو تنها بذاره.
"ببین، میدونم چقدر از جاهای باکلاس و رده بالا میترسی، ولی غذاهای اینجا حرف ندارن پس، منم ترتیب اینجارو دادم" یونگی نیشخند بیگناهی روی لبهاش نشوند و هوسوک رو تا میز همراهی کرد.
"تو خیلی خوب بلدی چطور دلبری کنی، مین" هوسوک پوزخندی روی لبهاش نشوند تا از لبخندی که نزدیک بود کل صورتش رو پر کنه جلوگیری کنه. حس میکرد موجی از آرامش اون رو در بر گرفته و حالا بالاخره میتونه یه نفس راحت بکشه. با وجود سردی هوا، اونقدرا نمیلرزید و بلافاصله فهمید به خاطر لباسیه که پوشیده. و شاید هم دلیلش حسی که توی شکمش وول میخورد و باعث میشد سرخ و سفید بشه و تنش گر بگیره.
"کجاشو دیدی، جونگ"
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک