p a r t f o u r t e e n

2K 409 34
                                    

داستان از دید هوسوک

وقتی کنار هم راه میرفتیم بالاخره متوجه‌ی اختلاف قد و اینکه کوتاه‌تر از منه شدم. وقتی نشستیم زیاد مشخص نیست اما الان هست. خیلی زیاد هم هست. اونقدر مشغول فکر کردن به این بود که کجا میخوایم بریم که یحتمل به این جزئیات توجهی نکنه. احمقانه بود اما همین چیز کوچیک باعث شد مثل بچه‌ها لبخند بزنم و بعد از زدن عینکم موهام رو درست کنم. درسته سرده اما هنوزم آفتاب عین چی میتابه، عجیبه.

ایستاد و بعد با پاش ضربه به زمین زد تا احتمالا متوجهم کنه تا با مخ نرم توی شونه‌اش. "خب کارهای زیادی هست اما برای الان فقط میخوام بشناسمت" چشمهای عمیق و قهوه‌ایش با فکر و دقت من رو نگاه میکردن.

ادای عق زدن رو درآوردم و بعد زدم زیر خنده: "اوه یونگی تو خیلی رمانتیکی" فکر کنم اینو به عنوان یه بله از طرفم در نظرگرفت چون دوباره راه افتاد اما میتونستم لبخند کوچیک روی لبهاش رو از همینجا هم ببینم. "پس فقط راه میریم؟"

سرتکون داد: "امیدوارم مشکلی باهاش نداشته باشی" با شیطنت گفت و کمی از سرعتش کم کرد تا بتونه کنار من راه بره.

"نه فقط بعدش باید برگردم سراغ ماشینم" نگاهی بهش انداختم که حالا کنارم راه میومد.

"هوم، مال منم همین‌جاست. پس باهم باید برگردیم~! " پوزخند زد و خدایا دلم میخواست مشت بزنم توی صورتش. البته با کله‌ام. آروم و... دارم راجع به چه کوفتی فکر میکنم؟

نمیدونستم فکر به بوسیدن یونگی سرخم کرده تا وقتی که صدای اون شیطان رجیم توی گوشهام پیچید: "تو؟ تو سرخ شدی، هوسوک؟ " صداش گیج و سرگرم شده بود.

حس کردم گونه‌هام بیشتر سرخ شدن و کبود شدن. فاک. فاک. فاک. حالا چطوری درستش کنم؟ "نه خیرم. اصلا امکان نداره. و تازه تو یه عوضی هستی"
اینکه تونستم بدون لکنت حرفم رو بزنم عالی بود. دست به سینه شدم و با یه صورت عصبانی پشتم رو به یونگی کردم.

شروع کرد به خندیدن و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا نفهمم چقدر آروم اینکارو میکنه. دستی روی بازوم گذاشت و برم گردوند تا تماشاش کنم که داره از خنده پاره میشه. چشمهاش بسته شده بودن و دهنش اونقدری باز بود که میتونستم یه توپ تنیس بکنم توش و گونه‌هاش زیر آفتاب نوامبر برق میزد. به خودم یادآوری کردم هیچوقت نباید وقتی میخندید اطرافش باشم چون اونقدر قلبمو نرم و گرم میکرد خنده‌اش که...

منتظر شدم خنده‌اش تموم شه ونگاهش کردم که با یه لبخند احمقانه‌ی بزرگ روی لبش بهم نگاه کرد. هوفی کشیدم و بی توجه بهش راهمو گرفتم و قدم زنان ازش دور شدم. "هیچ جوره باهات نمیشه کنار اومد" زیر لب گفتم اما مطمئن بودم شنیده.

"من کسیم که نمیشه باهاش کنار اومد؟ مطمئنی هوسوک؟" صداش هنوز مجذوب بود، باعث شد چشمهام رو براش بچرخونم و سر تکون بدم.

"خیلی خب بیا بگیم من اون کسیم که کنار اومدن باهاش سخته تا حس بهتری به خودت داشته باشی" زد روی شونه‌ام و ریز خندید.

"قراره تا آخر راه بریم و مسخره‌ام کنی یا چی؟ " با لحنی که نشون میداد تحت تاثیر نمک یونگی قرار نگرفتم، گفتم. "گفتی میخوای منو بشناسی نه اینکه تموم مدت به واکنش‌هام بخندی"

آهی کشید و خیلی سریع خودش رو جمع و جور کرد قبل ازینکه جدی بگه: "درسته. گفتم. خیلی خب، بفرما شروع کن، بیشتر درمورد خودِ دوست‌داشتنی ـت بهم بگو" دستور داد و قدمهای بلندی برداشت. مجبور شدم بدوم تا بهش برسم.

شونه بالا انداختم:" راستشو بخوای من آدم حوصله سر بریم. یه خواهر بزرگتر دارم که توی زادگاهم گوانگجو زندگی میکنه"

"اوه پس چیشد که اومدی سئول؟ چیزهای خوبی درمورد گوانگجو شنیدم" پریده بود توی حرفم تا فقط این سوال رو بپرسه.

"رویاهای بزرگتری میخواستم. جایی که بودم پیشرفت چندانی برای یه طراح نداشت و خب، منم یه جایگاه بهتر و حقوق بالاتر میخواستم" یه چیزی شر هم کردم تا فقط رد گم کنم. البته که دروغ گفته بودم اما دلم نمیخواست جزئیات زندگیم رو بدونه.

"اما گوانگجو هم شهر بزرگیه. خب آره سئول بزرگتره اما اینکه اونجا میموندی هم پیشنهاد بدی نبوده" مثل همیشه یونگی عین چی درباره‌ی زندگی شخصیم کنجکاو بود پس تسلیم شدم و تصمیم گرفتم به همه ‌ی سوالهاش جواب بدم.

"یونگی، من همیشه میخواستم اینجا باشم. اونجا موندن واقعا جلوی پیشرفتم رو میگرفت." بعد ادامه دادم:" چیز دیگه ای هست که بخوای بدونی؟" درسته عوض کردن بحث اوضاع رو مشکوک میکرد اما واقعا دلم نمیخواست درمورد یه همچین چیز بی جذابیتی حرف بزنم.

"فکر نکنم. شاید نوبت تو باشه؟ " نیشم باز شد و با فکر اینکه میتونم بدون اینکه به خاطر هرچی میگم سر به سرم بذاره، سوالام رو بپرسم و قانون بازی رو عوض کنم: "تا حالا یه رابطه‌ی واقعی داشتی؟"

شونه بالا انداخت: "چیز زیادی نیست. کلیات رو میدونی" بعد یه چشم غره بهم رفت:"اره داشتم. زیاد هم داشتم"

ابروهای توی هم رفته‌اش رو نادیده گرفتم: "ازشون لذت بردی؟"

"خودت چی فکر میکنی؟ البته که نه. برای من ساخته نشدن پس نه" پیشونی‌اش رو مالید تا آروم بشه.

با دیدن حرصی که میخورد بخاطر سوالای احمقانه‌ام، سر پایین انداختم:" شرمنده اگه اصرار بیجا کردم"

"مشکلی نیست. فقط تکرار نشه وگرنه دلیل بیشتری برای تنبیهت درآینده بهم میدی" بلافاصله بحث رو عوض کرد و دوباره شد همون احمقی که بود. چشمکی بهم زد که باعث شد توی خودم جمع شم.

"عق. نه خفه شو"

"الان اینو میگی ولی وقتی تنبیه شی عاشقش میشی"

"نمیشم"

"میشی"

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now