p a r t t w e n t y - s e v e n

1.6K 333 36
                                    

داستان از دید هوسوک

"واقعا اینو گفتم؟ وای خداجون" خنده‌ام رفت هوا و یکم از چایی ام هورت کشیدم. خدایا چطور میتونن همچین کاری کنن؟ این چایی هم دمای مناسبی داشت و هم خوشمزه بود. ولی بعد فهمیدم این کاریه که کافه چی توش خوبه دیگه. یونگی، کسی که اونطرف میز نشسته بود در جواب لبخندی زد.

یه قهوه‌ی داغ سیاه روی میز کنار دستش قرار داشت، مدتی میشد کافئین نخوردم پس به خاطر عطر ملایمش بینی ام رو جمع کردم اما از طرفی عطر چایی توی دستم باعث میشد آروم شم. ساعت اطراف 10 صبح بود و اگه کنجکاوید بدونید چرا هنوز خونه‌ی یونگیم، باید بگم که دیشب از قرار معلوم میون بازوهای یونگی وقتی وسط یه بغل بودیم از مستی و بی خوابی غش کردم و یونگی هم اجازه داده توی اتاق مهمانش استراحت کنم. و خوشحالم که اینکارو کرده چون احتمالا اگه بیدارم میکرد با اون حجم الکل توی خونم ماشینو میکوبیدم توی درخت و ریق رحمت رو سر میکشیدم.

و حالا در حال حاضر داریم نوشیدنی -این‌بار گرم و بدون الکل- مینوشیدم و گپ میزنیم. لباس های دیشبش رو با یه تیشرت سیاه و شلوار خونگی عوض کرده بود. و باعث میشد فکر کنم اگه میخواست میتونست عادی هم لباس بپوشه. و من خب انتخاب دیگه ای جز اینکه لباسهای دیشبم تنم باشه نداشتم.

تا جایی که یادم میاد تا نصفه شب بیدار بودیم. نمیدونم چرا اما خاطراتم محو و تار به نظر میومدن، و تنها چیزی که واضح و شفاف وسط مغزم جا خوش کرده بود، بوسه ی خودمو یونگی بود. چیزی نبود که باعث شه تعجب کنم و البته که بهترین بخش شب هم حساب میشد. اما اینکه میتونستیم بدون هیچ معذب بودن و خجالتی بعد از اون بوسه همچین گفت و گوی راحتی رو داشته باشیم، متعجبم میکرد. قطع به یقین همه اش رو مدیون مود و حال و هوای خوب اونیم چون اگه به من بود حس عجیبی که داشتم همه چیزو خراب میکرد. حدس میزنم از بوسه خوشش اومده یا خب... امیدوارم که اینطور باشه.

"دیشب خیلی حرفا زدی" با نیشخند گفت و یه نگاه گیج ازم پس گرفت: "وقتی داشتی خواب میرفتی مدام غرغر میکردی که بوی خوبی میدم و خیلی گرمم" به خاطر حرفهاش سرخ شدم و یکم خجالت زده. درسته اینکه گرم و خوشبوعه حقیقت محض بودن اما لازم نبود اون بدونه.

هوفی کشیدم و شونه بالا انداختم: "اره خب هستی" تصمیم گرفتم به روی خودم نیارم و خونسرد باشم تا ندونه چقدر خجالت کشیدم، و احتمالا این غافلگیرش کرد. ازونجایی که کار دیگه ای نداشتم قاشق رو برداشتم و همینجوری  چایی ام رو هم زدم. عسلی که توش بود یحتمل خیلی وقته حل شده اما کارم به خاطر این بود که بهانه ای برای فرار از نگاه خیره اش داشته باشم.

"خب، تو هم بوی گل و آفتاب میدی، پس بی حساب شدیم" سرمو با ضرب بالا آوردم تا خوشگل ترین لبخند جهان هستی رو به چشم هام هدیه بدم. و البته که این لبخند متعلق به کسی بود که اصلا دلم نمیخواست باهاش باشم. حالا اصلا هم مهم نیست که به خاطر این جمله سرخ تر شدم و خنده‌اش رو دراوردم. لبخند ریز و خجالتی‌ای زدم و قلپی از چایی‌ام نوشیدم.

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞDonde viven las historias. Descúbrelo ahora