p a r t f i f t y

1.1K 255 104
                                    

داستان از دید هوسوک

"پس یعنی اون یک هفته‌ی تمومه که باهات حرف نزده هاه؟" جین با چهره‌ی نگرانی همونطور که با دوتا ماگ قهوه‌ کنارم روی مبل مینشست، ازم پرسید، یکی از ماگ هارو دستم داد: "منم چندباری میخواستم براش قضیه رو توضیح بدم اما خب ترسیدم بفهمه منم میدونستم و چیزی بهش نگفتم و عصبانی تر بشه."

ماگ رو گرفتم و سرم رو برای تشکر خم کردم قبل ازینکه جرعه‌ای ازش بنوشم و اجازه بدم طعم فوق‌العاده ش توی استخون هام بپیچه: "نامجون کلا آدم لجباز و یک دنده‌ایه اما خب، این یک هفته بیشترین زمانیه که با هم حرف نزدیم، میترسم اگه این روند ادامه پیدا کنه من بهترین دوستم رو از دست بدم" صدام نگران بود و اون درکم میکرد پس سر تکون داد. صحبت‌کردن باهاش عین حرف زدن با مامانم آرومم میکرد.

من و نامجون از وقتی بهش درمورد یونگی گفتم حرف نزده بودیم. بخوام دقیق تر بگم بیشتر از دوکلمه با هم حرف نزده بودیم. کلافه و آشفته بودم و هیچ راهی جلوی پام نمیدیدم پس تنها کاری که تونستم بکنم اومدن اینجا، مغازه‌ی نامجون و دیدار با جین وقتی دوست‌پسرش شیفتش تموم شده، بود. جین ثابت کرده بود که میتونه توی روابط انسانی عالی عمل کنه پس واقعا روی کمکش حساب میکردم.

"ببین واقعا ازت ممنونم که تصمیم گرفتی بیای و باهام حرف بزنی چون این اواخر جونی هم زیاد سر حال نیست و میفهمم که اون هم از این وضعیت ناراضیه. امیدوارم که بتونیم یه راهی پیدا کنیم تا مجبورش کنیم حرف بزنه" در جوابش بلافاصله سر تکون دادم و اون ادامه داد: "ناسلامتی شما دوتا از دبیرستان با هم رفیقید، تو از همه بیشتر میشناسیش و نمیتونی همینجوری بذاری از دستت بره"

آهی کشیدم و سرم رو روی پشتی مبل گذاشتم. ای کاش میتونستم زمان رو متوقف کنم و برای همیشه همینجا، توی سکوت و آرامش این فضا و این مبل زندگی میکردم. ولی واقعیت بی‌رحمه و من نمیتونم از سرنوشتم فرار کنم - پس باید خودمو جمع و جور کنم و یه غلطی برای مشکلاتم بکنم: "آره... مطمئنم که بالاخره باهاش کنار میاد ولی میخوام بدونه که قصدی از مخفی کردن این مسئله ازش نداشتم"

"خب" جین توی جاش جا به جا شد: "راستشو بخوای کارت از قصد که بود ولی تو فقط نمیخواستی اون فکر کنه یه آدم دو رویی، کسی که توی روش بهش میگفت از همچین مسئله‌ای حالش بهم میخوره و پشتش خودش هم به یه شوگر ددی جذب شده" شونه بالا انداخت و من به شوخی به شونه‌ش مشت زدم.

"آره باشه میدونم یه عوضی بودم. اما چطور میتونم ازش معذرت بخوام اونم وقتی حتی نمیخواد منو ببینه؟" دوباره‌ لحنم غمگین شده بود و این احتمالا توی صورتم هم پیدا بود.

"غمت نباشه رابطه‌ های قدیمی رو بهتر میشه ترمیم کرد اما جدیداشونو نه. راستی حرفش شد" نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن زمان چشمهاش گشاد شدن: "الاناست که برسه" زیر لب زمزمه کرد و بلافاصله از جاش بلند شد.

با گیجی بهش زل زدم و بعد با دیدن جثه‌ی یونگی بیرون مغازه تازه دوزاریم افتاد: "اوه بگو که اینکارو نکردی"

جین فقط لبخند گشادی بهم زد و از مغازه بیرون رفت، سلامی به یونگی کرد و اون رو به داخل هدایت کرد. تماشا کردم که خودش اون بیرون موند و وقتی از وارد شدن یونگی مطمئن شد، دوباره یه لبخند گشاد بهم زد و در رو از بیرون قفل کرد و کلید رو با خوشحالی توی جیبش چپوند.

یونگی چندقدمی جلو اومد و با حس اینکه چیزی درست نیست برگشت سمت در. با دیدن نیش باز جین و دری که پشتش بسته شده بود، بلافاصله مشت هاش رو روونه‌ی در شیشه‌ای مغازه کرد: "سوکجین؟ چه گهی داری میخوری؟ در رو باز کن ببینم، کارت اصلا خنده‌دار نیست" داد و فریاد کرد اما خب بیهوده بود. نه شیشه‌ شکست و نه جین برگشت.

دل و جراتم رو جمع کردم و بالاخره گفتم: "فایده نداره" و اونجا بود که بالاخره متوجه‌ی من شد، توی جاش پرید و آروم برگشت تا به جایی که من نشسته بودم نگاه کنه. رنگ از صورتش پرید و به نظر شوکه و.... وحشت‌زده میرسید؟

"لعنتی حتما شوخیت گرفته" زیر لب با حرص زمزمه کرد و روش رو ازم برگردوند، دوباره تلاش کرد در رو باز کنه، که خب، شکست خورد. وقتی بالاخره تسلیم شد، آهی کشید و مشتش از روی شیشه سر خورد قبل ازینکه برگرده سمتم: "از قصد اینکارو کرد نه؟" صداش مثل کسی بود که کشتی‌هاش غرق شده.

سر تکون دادم و آروم خم شدم تا ماگم رو روی میز کوچیک جلوم بذارم، میترسیدم تا مبادا کاری کنم که مرد اونطرف مغازه رو عصبانی تر کنم. توقع همچین کاری رو از جین نداشتم ولی دروغ بود اگه میگفتم غافلگیر شدم. جین آدم مهربونی بود که فقط میخواست دوست‌هاش با هم دوباره خوش باشن- و خب اینکارشم برای همین بوده.

یونگی آهی کشید و قدم‌هاش رو تا کنار مبل، جایی که جین یکم پیش نشسته بود کشوند: "تو مجبورش کردی اینکارو بکنه؟"
بلافاصله سر تکون دادم و اون زمزمه کرد: "کره‌خر" با پاش ضربه‌ی آرومی به زیر میز زد، زیاد محکم نبود شاید چون فقط میخواست نشون بده چقدر از این موقعیت ناراضیه.

"فکر میکنی..." تموم اعتماد به نفسی که یک زمان کنارش داشتم از بین رفته بود و حالا شروع یک گفت‌و گو سخت ترین کار به نظر میومد: "بتونیم، آه، که... با هم حرف بزنیم؟ درباره‌ی اتفاقی که افتاد؟" مستقیم رفتم سر اصل مطلب چون بعید میدونستم طاقت بیارم توی این موقعیت.

خودش رو روی مبل پرت کرد و زیرلب رو بهم گفت: "مگه حرفیم مونده؟" بهم نگاه نمیکرد. چشم‌هاش روی آلبوم ها، دکور و تک تک وسایل مغازه میچرخید اما لحظه ای روی من باقی نموند.

دستی پشت سرم کشیدم و گفتم: "راستشو بخوای خیلی هم مونده" وقتی هیچ واکنشی نشون نداد، دوباره حرف زدم: "ببین منو، من واقعا متاسفم. واقعا نمیخواستم عصبانیت کنم. فقط میخواستم بیشتر بشناسمت و ازت بیشتر بدونم. تو موظف نیستی به سوالام جواب بدی، و اینکه بهت فشار بیارم تا اینکارو بکنی واقعا احمقانه بود. میخوام بدونی که تک تک حرف‌هایی که توی پیام‌هام زدم از ته دل بود"

اونقدر درگیر سر هم کردن جملاتم بودم که نتونستم نگاهش که حالا روی من بود رو بفهمم. و قبل ازینکه بتونم بفهمم چه اتفاقی داره میفته، جفتمون ایستاده بودیم و توی چشم هم نگاه میکردیم.

...

همیشه یک دقیقه مونده به آپ ترجمه‌ام تموم میشه و الان سه قسمت جلوجلو ترجمه کردم و نمیتونم صبر کنم تا چندوقت از آپ آخر بگذره. پس... آره... چطوره آپ داشته باشیم؟ بعدش قول میدم برم محو شم تا چندهفته😔😂

ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞWhere stories live. Discover now