داستان از دید هوسوک
همین الانشم میدونستیم ویسکی چه بلایی سرم میاره اما خب، شراب، یه تجربهی متفاوت بود. کل صورتم درست عین شراب توی لیوان، سرخ شده بود و کلهام داغ بود و بدتر از همه شخصیت شاد و سرخوشم داشت در میزد و منتظر بود تا از تنم بیرون بزنه.
نمیخوام این رو از خودم رو نشونش بدم چون یونگی از روی سردم خوشش میاد، چی میشه اگه این تیکه از من که شاد و بچگونه و بازیگوشه رو ببینه؟ و حتی بدتر چی میشه اگه این روی من بپره روی یونگی و یه کار احمقانه انجام بده؟ نه بابا... یونگی با مست جماعت سکس نمیکنه. اما اگه اونقدری مست کرده باشه که اینکارو کنه چی؟
آهق، باید بحث با خودم رو تموم کنم، همین الانشم بخاطرش سردرد گرفتم. از الان به بعد هرچی پیش آید خوش اید. یجوری ادای تنگارو درمیارم انگار قبلا تا حالا رابطهی یه شبه نداشتم. اگه همچین اتفاقی با یونگی بیفته هم آب از آب قرار نیست تکون بخوره.
بعد از تموم کردن غذایی که بابت این ادبیات معذرت میخوام ولی به طرز فاکینگیای خوشمزه بود، از جا بلند شد. آخرین باری که یه همچین چیزی خورده بودم برمیگشت به هزارسال پیشی که رفته بودم یه رستوران باکلاس. لیوان شرابش رو برداشت و دستی سمتم دراز کرد.
زحمت استفاده از مغزم و فکر کردن رو به خودم ندادم، منم بلند شدم و مثل اون لیوانم رو برداشتم. دستم رو توی دستش گذاشتم و پشتش راه افتادم. سمت نشیمن بزرگی که دکورش حتی هوش از سر آدم مستی مثل من هم میپروند، رفتیم. یه کاناپهی بزرگ و یه جفت مبل ست باهاش دور یه میز قهوهخوری چیده شده بودن. جنس میز از کوارتز بود و.... الحق که زیبا بود. متوجه شدم هر اتاق دکور مخصوص به خودشو داره که زیاد به مذاقم خوش نیومد. قطعا باید باهاش در این باره حرف بزنم. این اتاق اما پر بود از بلورها و سنگهای کوچیک و بزرگ. به معنای واقعی میتونستی همه جای اتاق درخشندگیشون رو به چشم ببینی، حتی پرده ها هم به نظر میرسید با عقیق تزئین شده باشن. با دهنی که یکم باز مونده و چشمهای هیجانزده اطراف رو نگاه میکنم چون فکر کنم اتاق موردعلاقهام همین باشه. درسته یکم کریستال و درخشندگیاش زیاده اما خب، این رو هم میشه درست کرد.
دربارهی هرچیزی که به ذهنمون میرسید، حرف زدیم. از بچگیهاش گفت و واو چقدر روزهایی که گذرونده بود عالی بود، از این گفت که توی مدرسه نمراتش به جز درس ریاضی داغون بودن و ازین که چقدر پدرش مرد عجیبیه طوری که چی بشه با هم حرف بزنن اما باز هم رابطهی پدر پسری فوقالعادهای با هم دارن. این رو هم فهمیدم که موقع مستی با شراب، زیادی حراف میشه.
"خب بهم بگو دلیل اصلیای که اومدی اینجا چیه، هوسوک؟" بعد از سوالش خندید اما لحنش جدی بود، اونقدر جدی که ازش خوشم نیاد.
"منظورت چیه؟" به مبل تکیه زدم و پاهام رو روی هم انداختم. درسته به هم نزدیک شدیم اما باز هم نمیدونم چرا هنوز هم معذبم. هنوز نمیتونم زندگیام رو بریزم واسش روی دایره پس فقط باید از سوالش فرار میکردم.
"چرا اومدی سئول؟ دفعهی پیشی که پرسیدم ازت مضطرب شدی و زدی جاده خاکی. نمیخواستم تحت فشار بذارمت اما الان... نمیدونم فقط زیادی کنجکاوم" شونه بالا انداخت و عین من نشست.
اهی کشیدم و رک و پوستکنده جواب دادم: "فقط نمیخوام راجع بهش حرف یزنم یونگی" لیوانم رو روی میز گذاشتم و برگشتم به حالت قبلیام. درسته قرمزی روی صورتم به خاطر الکل و گرما باعث میشد به نظر کلافه بیام اما در واقع خیلی هم راحت بودم. نمیخواستم احساساتم رو بیرون بریزم و اجازه بدم شراب به جای من حرف بزنه.
"فکر میکنی به اندازهی کافی بهم نزدیک نیستیم. متوجهام" خودش رو روی مبل کشید و بهم اونقدر نزدیک شد که شونههامون هم رو لمس کنن: "الان چی؟ نزدیکیم؟" جفتمون برای چندلحظه به هم خیره موندیم قبل ازینکه بزنیم زیر خنده و تلاشش برای عوض کردن مود رو تحسین کنیم. هیچوقت فکر نمیکردم میتونه اینقدر آدم سرگرم کننده ای باشه ازونجایی بیشتر رو مخ بود تا باحال. با یادآوری چیزی سرم رو سمتش چرخوندم اما انگار اون هم همین قصد رو کرده بود و حالا به خاطر فاصلهی خیلی نزدیکمون بینیهامون به هم مالیده شد. نفس گرمش رو روی صورتم حس کردم و بعد با خودم گفتم چطور این مرد میتونه توی ضعیف ترین حالتم هم دیوونهام کنه؟
"پس، جونگ هوسوک" لب پایینش رو با هوس لیسید: "اولای آشناییمون عین گربه و سگ بهم میپریدیم و آخرین باری که هم رو دیدیم کارای خیلی شیطنت آمیزی کردیم." ابرو بالا انداخت و من به لحن خمار شدهاش نخودی خندیدم: "به نظرت اگه الان ببوسمت در میری؟" صداش خشدار و آروم بود درست مثل اونشب توی کلاب، چیزی توی صداش بود که باعث شد بلافاصله سرم رو تکون بدم تا بهش بفهمونم هیچ مخالفتی در برابر بوسیدهشدن ندارم.
لحظهای رو تلف نکرد و محکم و سریع لبهامون رو بهم کوبید. اما بعد یه بوسهی آروم و نرم رو شروع کرد. یکی از دستهاش روی کمرم نشسته بود و اون یکی آروم سرم رو نگه داشته بود و باعث میشد زیر لمسش آب شم. دست هام رو روی گردنش گذاشته بودم و با شستم پوست نرمش رو نوازش میکردم.
اینبار کمتر مست بودم، پس دفعهی قبلی که هم رو بوسیده بودیم پشت پلکهای بستهام نقش بست و یادم اومد که خشن تر بودیم. و البته که شهوت بیشتری توی حرکاتمون بود، اما الان افکارمون تهی از شهوت بود. واضح بود که هردو فقط دلمون میخواست لبهامون رو نرم و آروم روی هم بلغزونیم.
بوسه رو با کم آوردن نفس تموم کردیم اما عقب نکشید و فقط روی لبهام لبخند زد. توی چشمهام خیره شد و منم همینکارو کردم. نمیدونم چنددقیقه توی اون حالت موندیم اما در نهایت این من بودم که فاصله رو پر کردم و لبهامون رو نرم و شیرین بهم متصل کردم.
خودمونیم ولی کارش توی بوسیدن حرف نداشت و من از ته دلم میخواست به خاطر این حس اشتباه گریه کنم. ما قرار بود کار کنیم اما یه نگاه به این وضعیت بنداز... داریم هم رو میبوسیم به جاش و لمس هامون رو دقیقه ای از هم دریغ نمیکنیم. این غیرقابل قبوله. اما چرا اینقدر به کار ترجیح میدمش و بهتر میدونمش؟ وقتی برای نفس گرفتن دوباره عقب کشیدیم، به حرف اومدم:
"فکر کنم به جاش باید کار کنیم" دستی پشت گردنم کشیدم و افکارم رو اعتراف کردم.
"من همچین فکری نمیکنم" بعد بلافاصله جلو اومد و دوباره من رو بوسید و من کی باشم که مخالفت کنم؟
YOU ARE READING
ʚ 𝘖𝘩, 𝘋𝘢𝘥𝘥𝘺! ɞ
Fanfiction↜جایی که هوسوک 24 ساله فقط برای خنده توی سایت شوگر ددی دنبال یه مرد سن بالا میگرده تا دستش بندازه. ₊ ⊹ Original Writer @a_HOEsok_for_yoonGAY on Wattpad ₊ ⊹ Cover by purple-chimchim 🥇#1 in #sope 🏅#5 in #yoonseok 🏅#2 in #سپ 🏅#1 in #یونسوک