*جیمین*
توی اتاقش بود و داشت با گوشیش روی تخت بازی میکرد و اصلا خبر نداشت که توی طبقه پایین داره چه اتفاقی میوفته.
با صدای در نگاهش رو از گوشیش برمیداره و به در نگاه میکنه و میگه:بفرمایید.
خدمتکار مخصوصش یعنی آقای مینگ میاد توی اتاق و میگه:آقای جیمین پدرتون کارتون داره.
جیمین لبخند میزنه و میگه:باشه الان میام!
آقای مینگ:به نظرم عصبانیه پس منتظرش نذار!!
لبخند میزنه و از سر جاش بلند میشه و با آقای مینگ از پله های عمارت پایین میان.
میرسن به سالن پذیرایی بزرگشون و پدرش رو در حالی که روی مبل بزرگ تک نفره نشسته و داره شقیقه ش رو میماله میبینن.
جیمین میاد و روی مبل دو نفره کنار پدرش میشینه و میگه:با من کاری داشتی بابا؟
پدرش سرش رو میاره بالا و با همون لبخند قشنگش به پسرش نگاه میکنه:راستش رو بخوای آره عزیزم..خب..
چشماش رو میماله و میگه:اوففف..نمیدونم چجوری بهت بگم..
جیمین صاف میشینه و دستاش رو تو هم قفل میکنه و به پدرش نگاه میکنه و میگه:بهم بگید..نگران نباشید..
پدرش دوباره نفسش رو عصبی میده بیرون و خیلی جدی توی چشمای جیمین نگاه میکنه ومیگه:قراره ازدواج کنی.
اولش شک کرد که اشتباه شنیده برای همین با یه لبخند استرسی گفت:ببخشید چی گفتین؟
پدر جیمین:قراره ازدواج کنی..با دختر آقای شانگ..
خندش محو میشه و چندین بار حرفای پدرش رو تو ذهنش تکرار میکنه.
این نباید اتفاق میوفتاد!اون تازه سال دوم دانشگاه رو تموم کرده بود و فردا قرار بود روز اول سال آخر دانشگاهش باشه!!
جیمین با استرس گفت:ولی..پ..پدر من..تازه دارم میرم سال آخر دانشگاه..به..به نظرتون..یکم زود نیست؟
پدر جیمین:میدونم انتظارش رو نداشتی پسرم ولی..این برای باند خیلی مهمه و..این..این قضیه تقصیر من نیست!..راستش آقای شانگ گفتش که برای اینکه با هم متحد بشیم باید شما دو تا با هم ازدواج کنین..باور کن جیمین..من بی تقصیرم..
جمله آخر رو با بغض گفت. جیمین میدونست که پدرش هیچوقت کاری رو که خودش نخواد رو انجام نمیده پس حرفش رو باور کرد ولی بازم نمیتونست با ازدواجش کنار بیاد.اون حتی تا حالا دختر آقای شانگ رو ندیده بود!
جیمین:بابا..من باید یه چیزی بهتون بگم..
با فکری که به ذهنش رسید این حرف رو زد.نباید ازدواج میکرد.اونم با دختری که نمیشناختش و مطمئن بود که ازدواج با اون نتیجه خوبی برای خودش نداره.
پدر جیمین:چی؟
جیمین:من..من..با یکی رابطه دارم..
خودش هم حرفش رو نفهمید و فقط به زبونش آورد.نمیدونست واکنش پدرش چی میتونه باشه.
پدر جیمین با تعجب از جاش بلند میشه و میگه:چی داری میگی؟؟یعنی با یکی رابطه داری؟چند وقته؟؟
انگاری داشت دروغش جواب میداد..
جیمین:خب..راستش..راستش..
نمیدونست چی بگه.باید چی میگفت؟همینجوریش پدرش نزدیک بود چشماش بزنه بیرون!
جیمین:نامزدیم!!..
یهویی پدرش چشماش بزرگ تر شد!
آقای مینگ هم با تعجب به جیمین نگاه کرد!جیمین همه چیز رو به اون میگفت چون اون برای جیمین بیشتر از یه خدمتکار ساده بود و جیمین اونو به عنوان پدر دومش میشناخت.
خود جیمین هم از حرفی که زد تعجب کرد!نمیدونست از کجای ذهنش اون کلمه بیرون اومده ولی میدونست که دیگه نمیتونه برش گردونه.
پدر جیمین:نا..نامزد؟!..
رو به آقای مینگ میگه:مینگ تو میدونستی؟؟
آقای مینگ با تعجب به پدر جیمین نگاه میکنه و سرش رو به چپ و راست تکون میده و میگه:نه قربان!!
پدر جیمین:خدای من!!...حالا کی هست؟
جیمین که تموم مدت سرش پایین بود با حرف پدرش سرش رو بالا میاره و سعی میکنه با خونسردی جوابش رو بده:تو..توی دانشگاه با هم آشنا شدیم..فکر کنم تقریبا یه سال شده باشه..
پدر جیمین دوباره روی مبل میشینه و به جای نامعلومی نگاه میکنه.
جیمین هم همونطور که دستاش توی هم قفل بود چند ثانیه به پدرش نگاه میکنه و دوباره سرش رو میندازه پایین.
یهویی صدای خنده های پدر جیمین توی کل سالن پخش میشه!
جیمین با تعجب سرش رو میاره بالا و میبینه پدرش داره از خنده گریه میکنه!!یعنی نامزدی اون انقدر خنده دار بود؟؟یا موضوع چیز دیگه ای بود؟؟
جیمین:بابا؟؟چی خنده داره؟؟
یهویی دید آقای مینگ هم داره ریز ریز میخنده!!دیگه خیلی مشکوک میزد!
جیمین:اینجا چخبره؟؟
پدر جیمین که از خنده نفسش بالا نمیومد با اشاره به آقای مینگ گفت:وای..بهش بگو..
آقای مینگ خندش رو کنترل میکنه و میگه:راستش آقای جیمین..این قضیه ازدواج الکی بود.
اینبار چشمای جیمین داشت میزد بیرون!!ازدواج الکی بود؟؟یعنی بخاطر این شوخی مسخره دست به دروغ زد و گفت نامزد داره؟؟
جیمین:چ..چی؟؟..الکی بود؟؟
پدر جیمین بالاخره خنده هاش تموم میشه و اشک کنار چشمش رو پاک میکنه و میگه:بله پسرم!!این فقط یه شوخی بود چون امروز روزیه که طبق معمول باید با همدیگه شوخی کنیم!
جیمین با یاد آوری تاریخ امروز و قرار هر ماهشون تازه متوجه همه چیز شد!
هر ماه با پدرش قرار گذاشته بودن که توی این روز با هم شوخی بکنن و بتونن با هم صمیمیتشون رو بیشتر کنن چون پدر جیمین به عنوان رییس یکی از بهترین باندهای مواد سئول مشغله های زیادی داره ولی برعکس خیلیا اون برای جیمین ارزش قائله و دوستش داره و بهش توجه میکنه برای همین این روز رو برای خودش و جیمین ساخته بود تا چیزی از رابطه پدر و پسریشون کم نشه.
جیمین که تازه لود شده بود یه خنده مصنوعی کرد و گفت:اها..پس قضیه این بود..
پدر جیمین:خب!..حالا که این شوخی باعث شد که تو راز نامزدیت رو فاش کنی بگو ببینم!!عروسم رو کی میاری ببینم؟
جیمین یهویی سر جاش سیخ شد و با ترس به پدرش نگاه کرد!نمیتونست بگه که اونم شوخی کرده چون اون کاملا قضیه ازدواجش رو جدی گرفته بود و قطعا پدرش باور نمیکرد که داشته الکی میگفته.
جیمین:خب راستش..آممم..میتو..
پدرش حرفش رو قطع کرد و گفت:وایسا وایسا!!یه فکر عالی! میتونی اونو توی مهمونی خانوادگیمون بیاری!!
جیمین دوباره با یادآوری اون مهمونی خانوادگی که هر سه ماه یبار برای دیدن اعضای خانواده و عضو های جدید و خبر دار شدن از دیگران بود به خودش لرزید و آب دهنش رو قورت داد.
آقای مینگ:فکر خوبیه قربان!
جیمین هم چون چاره ای نداشت با یه لبخند مصنوعی و استرسی گقت:بله حتما میارش!..
پدر جیمین:این عالیه!خوشحالم که یکی رو که دوستش داری پیدا کردی پسرم!
از جاش بلند میشه و میاد کنار جیمین میشینه و بغلش میکنه:برات خوشحالم جیمینی!
جیمین هم دستاش رو دور پدرش حلقه میکنه و میگه:ممنون بابا..
دیگه نمیتونست گندی که زده رو پاک کنه و از یه طرف هم نمیتوست خوشحالی پدرش رو خراب کنه.
YOU ARE READING
LOSING GAME
Fanfictionهمه چی از یه ترس بیجا شروع شد...اما از این ترس مسخره ممنونم که مارو به هم رسوند...اگه بازم به عقب برمیگشتم این ترس رو بیخیال نمیشدم و بازم تورو انتخاب میکردم...